*
----
Robert Fisk: Leaders lie, civilians die, and lessons of history are ignored
Robert Fisk: Why bombing Ashkelon is the most tragic irony
*
The Shah? He's as safe as houses
■
---- Robert Fisk: Leaders lie, civilians die, and lessons of history are ignored Robert Fisk: Why bombing Ashkelon is the most tragic irony ديسك ها و آدم هادارم از صفحه گرام هايم فهرست تهيه مي كنم، از روي تاريخ آنهاييشان كه از ___ گرفته ام متوجه شده ام كه او و همسرش سال هاي 1976 و 1977 در سفارت ايران در يوگوسلاوي بودند. نمي دانستم اين ديسك هاي واينيلي دوره اي كوتاه از تاريخ پرفراز اروپاي شرقي كمونيست را ديده اند، آن هم از ديده بان سفارت ما كه تلويزيونمان آن وقت ها و بعدها، اسلام-زده، تمام راه تا كرواسي، تا بوسني و هرزگوين، تا مونتنگرو، تا كوزوو و تا صربستان، ما را مشغول خبرهايش مي كرد. ■ لُخت خواني
همينطور درآمدم كه "آخي...همين چند سال پيش بود نيويوركر از مرگ سونتاگ نوشت.. نيويوركر خبرش رو خواندم اول؟" و الان لُخت نشسته ام و دارم Notes On "Camp" را مي خوانم. قدرم را بدانيد با اين همه تجربه ام. اما آرزو مي كنم براي هر خواننده يك پاپيون باشد كه او را با سوزان سونتاگ آشنا كند، يا لااقل با اسمش --و اين خواننده بايد جز"-خواني" را بپذيرد، و اگرنه به "لُخت"ش اكتفا كند. بگويم بهتان كه نه اين مقاله سونتاگ ربطي به سفرش به ويتنام دارد و نه راستش سفرش ربطي به اين مقاله. اما گاه و بي گاه دخالت در امور دولتي مي كرد و كتكي هم نمي خورد و در زندان هم به قتل نمي رسيد. خوب بود كه خدا آنوقت ها خودش يك فعال سياسي بود و اين چيزها را درك مي كرد. گولتان نزنم، از اول هم نمي خواستم درباره مقاله سونتاگ بنويسم. خواستم بگويم لُخت چيزي نخوانيد، نمي شود. لابي در آمريكااخبار مربوط به Lira Tskhovrebova دوباره جايگاه آزادي چنانكه در ساختار دولت آمريكا نهادينه شده را يادم انداخت. البته رابطه اش با ايده من فقط اين است كه موضوع تيترها يك لابييست است. همانطور كه جايي گفتم، در مقايسه با بسياري كشورها، آمريكا لابي را رسمي مي شمارد و آن را موضوع قانون هاي فراوان قرار داده است. يادآوري بكنم كه اين قانون ها نشانه يك بيماري (هست پس برايش قانون بگذاريم تا كنترلش بكنيم) نيست، بلكه يك انتخاب است (اعتراف مي كنم البته هنوز به تاريخ سياسي آمريكا مسلط نيستم كه اين را با قطعيت بگويم) يعني به عنوان كشور آزاد راه كار ها و مكانيزم هايي تهيه مي شود كه بوسيله آن امكان پيگيري خواسته ها براي گروه هاي مختلف واقعا در سطوح تصميم گيري و سياست گذاري يك كشورفراهم مي شود. مي توانيم حدس بزنيم كه چنين ساز و كارهايي (براي لابييست ثبت شده) شامل امكان دسترسي آسان به اطلاعات، افراد كليدي و مانند اين است. اگر به اندازه كافي فعاليت اقتصادي يا اجتماعي جدي (غير شخصي) در دنياي واقعي كرده باشيد حتما به نقش لابي فكر كرده ايد. دوباره چون من اينجا به اسم خودم نمي نويسم روي بحث بيشتر از اين مانور نمي دهم. واگرنه تاريخ (و نه فقط غرب) درس هاي خوبي براي درك لابي --سياسي، اقتصادي، اجتماعي و ...-- دارد. ■ *تهران برف مي آيد. لطيف است و وحشي مثل زني كه روي تنت غلت مي زند برهنه و مي داند دنبال چه ميگردد. يك جاي گرم كه آرام بگيرد. شاد است و بي ادب مثل يك آهنگ فولكولور. همان يك ذره وقتي را كه دارد از دست نمي دهد. مثل يك عاشق روي دانه برف ديگر مي پرد، هر يك دانه بر ديگري. حيواناتي شهوت رانند كه آسمان خالي را رها مي كنند و حريصانه به سوي زمين مي آيند. ما تماشاگرانيم و ووايرهاي محرم، خام يادگرفتن و تحريك شدن. ■ محمود
چنين گويند كه سلطان محمود غازي را روي نيكو نبود. كشيده روي بود و خشك و دراز گردن و بلند بيني و كوسه و زرد روي بود... در آينه نگاه كرد : چهره خود را بديد، تبسم كرد و [شمس الكفاة] احمد حسن را گفت... «مي ترسم كه مردمان مرا دوست ندارند، از آنچه روي من نه نيكوست، و مردمان به عادت، پادشاه نيكو روي را دوست دارند.» احمد حسن گفت: «اي خداوند، يك كار بكن تا مردم تو را از زن و فرزند و جان خويش دوستتر دارند...زر را دشمن گير تا مردمان تو را دوست گيرند.» محمود را خوش آمد...دست به عطا دادن و خيرات كردن برگشاد؛ و جهانيان او را دوست گرفتند و ثناگوي شدند... تمويه بت
در حكايتي از قسم چهارم در كتاب جوامع الحكايات آمده است كه "... در آن وقت كه سلطان محمود... به غزو سومنات رفت و آن ديار كفر را به سم مراكب بادپاي خراب گردانيد و آن بتخانه ها را بسوخت، گويند در سومنات بتخانه اي ديد كه بتي معلق در ميان هوا ايستاده بي علاقه و عمادي... گفتند كه «پادشاه در دولت باقي باد، اين سهل است. حكماي هند طلسمي كرده اند و همان آن است كه چهار ديوار بتخانه را از سنگ مغناطيس كرده اند و سقف آن هم از اين است و اين بت آهنين است...در هوا معلق ايستاده...» چندانكه ديوار آن فرو افتاد، تمويه و تزوير ايشان باطل شد." *
در هنگام انتظار است كه هر چه خيال نامعمول است به ذهن مي آيد. محتوا گاه از روياي ديشب است و فرمش را خدا داند. راه دراز 3 و باقي قضايا
يك كم به موضوعي كه در دو پست قبل گنگ مطرح شدن مي رسم. اما دارم مي نويسم و مي روم و حساب و كتابي ندارد و اگر كسي خواند ببخشد. هزارتوطوماري داشتند مفصل، هزارتو صدايش مي كردند. وقت آمد و وقت رفتش قانع بودم به لِحاظ عنوان. فرق مزاج بود. بنويسم اينجا آخر شد كه به ياد داشته باشم اهل كلام، از آن نسل كه من بودم، زمان به هنر كيميا مي كردند و لغت به ادب لحيم. مغز تر كردند و فرمايش صله بود براي ياران. نقل ميرزاي پيكوفسكي سليس است و تكرار من از آن ثقيل. تكرار صورت است به آرزوي سرايت شيريني. ■ Long way II
Let's imagine a threshold of political intelligence. I know politics that marks this ideal cannot happen random. Each politician in Iran has a background in politics and society. And what do they go through to become a politician? do they get to wear finer suits? Do they ever reach that threshold, what I call a standard of being politically viable. The true threshold, one that is currently working, looks lower than it should be, in my opinion, to suit a statesman. Specifically PR, scientific treatment, economic feasibility and ethics are entangled in an Islamist system of government.
■
I want to make sure that if I ever eschew following a social-political system, based on non-Moslem ideals, it is only because I'm convinced the dominating population is orthodox Moslem. And would I confront a religious crowd to change them? No. Persian social stratum includes a politically and economically rich that survived the 1979 revolution --smaller or different than likes of Lajevardis. --I'm not sure how much political and economic power are the same. Persian citizen, reformist, average man, the rich and powerful alike are critising the state, pointing rightly that its actions are generally troublesome. Still if the system was theirs to design, do they look like to accommodate a definition of righteous ruler? Their history is a history of impediment, only to pushed forward by terror. But in the banality a controversy is lost, if and what the reformist, the leftist, etc will deliver. It gives rise to doubt that it is any different in "essence." Haven't we all had a taste of the "form" reformist? Still polygamous, still Feqhhi, still Mohajab, still trying to fit life to what Islam characterises, in arts, culture, cinema, government, family, even food. I remember being surprised by the number of girls in the college who posed pro-hijab. Can everybody come clean of being part of the situation, and perhaps a reformist cause they supported? Not everybody is a barbarous torturer or hangman of course. But the regime isn't all together evil. For me it "is" a horrible ruling body, in every conceivable aspect. But for many it is only critisised on the surface, and this is not only because of their lack of depth in analysis! In my opinion it has tried to attend a balance so to also appeal to people. And to some extent it has fixed itself legitimate. So the citizen complaints but also abides. Is this the self-betrayal of a country? Long way
I very much liked this sentence I wrote sometime ago, "propriety is confined to wives of diplomats and gentlemen of socialite." I liked it as a literary attempt. But, replacing "propriety" with all the higher qualities a man can possess, it also has a point about me, about my humble background, and that follows where I could end up; It takes years and years, if ever, for me to figure out simple facts about life, work, civil existence, urban-social development and the dominating political, urban and social patterns in Iran and the world today. This is a poor augury for the foreseeable lifestyle afterwards. With a lot of similar people crowding the country, it's poor status is inevitable. Should I left it to its fate, or should I come to its assistance?
■
It's seemed to me now and then there are so much things wrong with my very immediate family up to Iran even trying to fight back is pathetic. But there are times, very very rare times, which I feel strangely an eluding hope in, in the moment it seems I've been chasing it, yearning for it, so a long time I can't even remember what's been before. These are when someone says somethings encouraging, supportive and I am simply overwhelmed. That could be what you forgot you always wanted to hear from a parent, or just reading a poem (Love is Lemony,) seemingly so strangely irrelevant, but that encourages that Iran has enough people left in, or out of, it willing and capable to contribute to making it right. Just give me some more, what, Love is Lemony, and it will be o/k. Iran will be o/k. So someone translates poetry to give some modern Iranian literary piece a life outside the country, and it is encouraging in the way that this remote practice helps animate Iran's cultural life. I even have myself going. I've yearned for an encouraging thought, saying or gesture so much, that a most single one makes me believe. Isn't it cruel? To think there is enough good will, capable, to make things right. Perhaps either it's that I am pessimistic when I'm down, or when inspired I'm too happy to remember all the obstacles I've had always rightly seen. Part of my immediate family is about to leave Iran and stay in some far destination, this is one final motive making my parents impatient, to join with them, to leave Iran for good. With things getting serious, I'm beginning to consider Russia or western Europe. Politics, civility, education, industrialisation, going up the ladder of those less developed countries. It's a long way before me, before people, and it could be very cruel this world, if we do not play it right. Do we? دريافت
مسئله ايراني مسئله انتخاب است. اگر قشرهاي اجتماعي و فرهنگي* متوسط و پايين كيفيات ويژه طبقه بالا فرهنگي** را ندارند لا اقل بايد بتوانند اين كيفيات را تشخيص بدهند. يك نفر بايد بتواند به فردي در سطح فرهنگي يا سوادي بالاتر از خودش نگاه بكند و متوجه اين اختلاف بشود. در همه انتخاب هاي ايراني، چه قانوني مانند راي گيري مجلس و چه جبهه گيري له يا عليه يك مقام، به نظر مي رسد نقص در درك و دريافت و ارزش گذاشتن به كيفياتي عالي*** مشهود است. و علاوه بر اين آنوقت نوبت اين است كه براي يك مقام چه كيفياتي پسنديده است. اين فراموشي --اگر هرگز بوده است-- ارزش گذاري و اهميت چنان است كه براستي مفاهيمي عالي در اين جامعه به چيزهايي پست و بي اهميت نزول مي كنند و هرگز مورد دريافت، سنجش، ارزش گذاشتن و احترام نمي شوند. در اين جامعه خوب از بين مي رود. مانند آويزان كردن موناليزا در كلبه يك روستايي است. در آن خانه به "حقيقت" آن تابلو ارزش و اهميتي هنري-فرهنگي ندارد. چه طور داشته باشد؟ چه طور ممكن است كسي آنرا دريابد و ستايش كند؟ پس موناليزا هرچقدر خوب آنجا جايش نيست. فرهنگ ايراني هم شايسته مديريت و رهبري خوب و عالي نيست چون اصلا مديريت و رهبري خوب و عالي را از غير از آن تشخيص نمي دهد. زنانه، اوباما، كردان، رمشتاين و ...
من به طرز به شدت تنبل مآبانه اي هفته هاي گذشته را به موسيقي گوش كردن، كنياك خوردن و سيگار خوب كشيدن گذرانده ام. باقي كارهايي كه در اين ميان كرده ام حاشيه است؛ ترجمه متون ___، راه اندازي گروه مطالعاتي زنان ___، فعاليت هاي سياسي، مطالعات ___ و پيگيري يك قرارداد تجاري Money Can't Buy Me...Anything!
A 40cheragh report on a Freemasonic store for over-conspicuous goods in Tehran perhaps traces a pattern of consumption that Thorstein Veblen used to call conspicuous consumption. Although 40cheragh's story is quite an example, the criticism of this behaviour has been around quite some time now about it happening among the rich and middle-class alike. However I want to point to another side of this story where it is not the buyer that is under investigation but the available goods.
■
No one blames you to own and drive a 2009 Hummer in Tehran if you can afford that. Actually it shows how you are sporty, and that you have a lot of money as well. But it is actually hard to find in Tehran goods that are proper valuable. There are a number of reasons why and how a buyer seeks a high-priced good. To mention that, one is actually the conspicuous consumption and another is for saving it as a form of investment. In the former the goods are not just high-priced but usually over-priced. Now you can see that many a goods that you can find in this city are not of the quality to have a high value. And to be proper accurate, I must say I am talking not about functional goods like home appliances and cars, but about goods like artistic objects, wines, real estate, furniture and like that. That means even with a lot of money, what you can get here is limited to a range of kitsch to some mid-luxury common objects. I am saying that above mid-luxury we do not have anything or at least an active, open market. But that is for common goods like cars, while some specific range of products, those that do not serve any function but are about quality, style and history, are missing from the range of products available. So the boulevardier is left alone in the forlorn corners of this city to wonder if the most valuable thing money can buy is love. 22000 شبدوران صفحه گرام هاي حالا گم شده در خاك، شكسته شده، بيرون ريخته شده. دوران خاطره وار شيرين و در سايه زندگي نوجواني مادر. دوران عشق هايي بي سرانجام. دوران آفت هاي زمين و زمان و شهر. دوران سربازان امريكايي و شكلات هاي آمريكايي در خيابان هاي تهران. دوران خلباني آن پدربزرگ. دوران خوش گذراني هاي پدر بزرگ پولدار. دوران كاباره ها. دوران راديو. دوران كجاوه. دوران سفر به فرنگستان. دوران عشق هاي پاريسي. دوران بازار و لاله زار و عكاسخانه پدربزرگان. دوران لوده بازي دختران نوجوان بي خيال وقت سوار شدن به ماشين هاي حالا سياه و سفيد غريبه ها و عكس ها --دختران نوجواني كه حالا بعضي هايشان نيستند. دوران سال هاي وبايي و پدر و مادر هايي كه مردند و باقي ماندگان. دوران خانواده هايي كه مسيرشان تغيير كرد. دوران بي اختيار گذر زمان و شدن زندگي هايي كه، ناچيز يا غني، سنت و باقي مانده حالاي من اند. دوران عشق هاي يك طرفه، بي طرفه، خارج رفته، به خاك سپرده شده، پنهان شده. دوران ترس از بيان حقيقت. دوران گم شدن همه چيزهاي خوب چون فكر كرديم حقيقت چندتا است و من نبايد تو را دوست داشته باشم. دوران مودي بلوز. دوران ملانكولي من، نايتس اين وايت ساتن، جميناي دريم. دوران خودم هم. ■ Enola or Gay?
Another post for one or two persons, instead of distorting broadcast to enjoy the confusion over the country. The gestures of friendship it is that takes my attention away. Those that tingle my heart. If they do not speak to me I just may well be enough confused to randomly have fits of helpless discomfiture, very very readily apt to launch my Enola Gay. But I am comme il faut, although I don't have to. Propriety is confined to wives of diplomats and gentlemen of socialite. When it's the circumstances' call for contradiction what's the use of some mini dose of self-indulgence? Let the feelings mix up? Damn drown "crossing a stream with an average depth of six inches?" No. I stay comme il faut. I stay put, orchestrate what's fit, and improvise, leaving hesitation for those who dwell in solitude. I want to win.
■
ژان آنري ديونا
مقايسه بكنين من رو با كلاس اجتماعي مرفه تر و آدم وار تر من سرم رو نمي اندازم پايين، در عوض سريع در ميام كه "سوپراناسيوناليستم! و آرياييم!" و اينطوري لا اقل يه جايي جزو "برترها" محسوب مي شم! نه خودمونيم مردم، كلا سوپراناسيوناليستي كه حرف بزنيم، خل و چل بودن ها. يكسري زور مي زدن تا سنن و روش هاي بهتر جامعه رو پيدا كنن و مثلا تو يونان مي شستن قصه در مي كردن از خودشون كه فلان پادشاه با مامانش خوابيد ببينيد چي شد يا افلاطون آتلانتيس از خودش در مياورد كه شاگردانش رو متنبه كنه، بعد يكسري دم مثلا يه مقاله رو مي گرفتن كه بله آريايي از همه بهتره و بعد نامردي هم نمي كردن اقوام شمال اروپا رو مي كردن آريايي! بعد هم ميليون ها نفر رو به كشتن مي دادن و خودشون رو هم. يا مثلا يكسري مي افتادن دنبال آتلانتيس مي گشتن اونقدر كه افلاطون به غلط كردن بيافته.... *
يك بچه اي در شركتي چند وقت پيش جلوي من درآمد كه "من ... را به يك كارشناس نشان دادم و نظرش [در رد نظر من بود]" متن زير رو كه داشتم مي خواندم يادم افتاد الان هركسي به پسرخاله اش ميگه كارشناس. + حواستون به اين "جامعه زينب" باشد، از من گفتن بود. On the Opinion and Intervention of Society Into Personal Relationships
This is not supported by any study extended enough or any object or specific structure in mind and is only a random study that instigate me to do some research. It may be boring. And Beware of the Dog!
■
(The kin recognition ability concept that is related to this article, should be of Golabi's interest, kin being what she's written about recently.) It'd be better if you could tell between me being a paedophile or being an occasional ethicist once you decide to read on. - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - Emotional incest is apparently the term that describes the situation in which "a parent relates to a child as a substitute for an adult partner. That child may become emotionally bonded to, and codependent with, the parent." I am not that stranger to such a stage; more or less I am aware, from real world, of the same relationship dynamics that is present here. --If you don't know that, watching Savage Grace should give you the right feeling. The film is an excellent portrayal of such a situation. Understanding this situation, I also know, as any other thing ethical, once you are in the situation you have the privilege to comprehend how things are what they've become. This means you understand what's behind each action, given you are smart and cool enough to act as an observer as well as a participant. --Given you are mentally and physically strong enough,-- suddenly not only you are forgiving --because actually once you without presumption review any action, either find it an act of ignorance, disability or deprivation, or an act even agreeable*-- but you are also able to influence the way things are. You can either give in or you can manipulate or exit. (*Incest of consenting adults, for example, could appear acceptable once you consider what irritates you about it could be a mere genetic preference for survival resulting from instinct. See Hypothesis of incest avoidance origins) Then once I began to think about that, that reminded me I virtually always, and righteously, rejected extraordinarily dumb ideas of general regulations. We are talking ethics here. Classic example is the boat that is about to sink unless one jumps out. Every logician to answer that would start to add conditionals. Otherwise we cannot set a rule if the elder should jump out, etc. My point is it is hardly the equal place of the participants to judge, let alone people from the outside. So punishment that is ruled by government to something that happens in a family is outrageous. Or is it not? Should society leave members of family be? If any family fails, it is their own fault? Actually I'd say no to the former. It is simple: once I find a person getting hurt I will try to help. Its why is out of the scope here but government has that function anyway because we want it to. But it's that what is actually harming, wrong, etc.? Illegal ? And what prescribed verdicts enforce actually help? A Decay of Flower
Why is that living forms decay and finally die?
■
The living --bee, cell, plant, mammal, fish-- experience, rather involuntarily, but sure with desire, a peak, a boost of life. When each and every cells of theirs is in an unquestionable harmony of beautifulness, freshness and augmentation. But none --nor worms, nor butterflies, nor flowers, nor man-- survive. They get to this point , enjoying being at their full physical potential, but eventually begin to decay, to die out, with no exceptions --not yet. Once I was looking at a fossil of old ages, and imagining the living forest of then, say, in 430 million years BP on the Earth, I couldn't help asking myself about the inevitability of my death, and everybody's. How many times to go over the family albums, trying to recognise the young face of those who passed? Whatever --it just takes a flower to understand everything of life will die. If it sounds terrible, terrible is being regretful of deeds --and what time afflicts?-- All in all it is too complex a situation to include or exclude rules of when to be regretful, excited or content. But the inevitability of death, in no reasonable manner, follows coming up with stories of heavens and gods --or vampires for that matter. Someone someday may present a gift, bringing technology to reverse the inclination of death towards next generations of man. Until then I have no other choice but to accept the way nature has laid for the single time fate doesn't bear exemptions. Later let's let our imagination go wild about when we could possibly live indefinitely. Till then I know I won't go further than eigthy, ninety or at most around a hundred. It is not that life is short. It is that my period of life is specific. That physical peak passed is sad. Whatever --it just takes a flower to notice that. The Young Boy and Other Stories
I didn't write these in my notebook, for reasons unknown to me. And no longer my blog is at peace by my irregular, unconstrained writings.
■
+ A young boy, walking around a small area, is speaking into his mobile headset with animation. His hands and lips move with vigour. His looks is unobtrusively decisive. Later I do not take much notice of him during the meal. I hear him commenting, on a friend's speak on Shahname --that is conceived by a vulgar intelligence, backed by actually reading the text but delivered too poor to deserve a national epic. At twenty he has a job and speaks with knowledge and confidence --that may well be interring a fear of even the very immediate world around. He looks older than his years, yet I pause and doubt if this could be the exception to the stand of any young man of his age. --I wonder.. youngsters that younger than me used to be different, well, much younger.. am I getting old!!? I am his elder, then, when he leaves the table after the lunch, I have --and, in a light-hearted defensive act, use,-- the privilege of epigrammatising, epigrammatising his privilege to challenge a greater world, now, "ready to conquer the world". He would hope my attempt at humour proves feeble. + I always knew I only could say if one singing is not singing right. Yes, this vague, and strange it's never been this clear to me that how a male singer's voice could be beautiful, in addition to be technically correct. ("Male singer" makes me feel I'm talking about frogs and their lovelorn songs, how's that now?) I just found out after I tried to sing along with the tape*, and, why, it just happened to me that his voice is far more beautiful than mine --or mine and everybody's far more hideous. How come it came to me this late? I mean I karaoke and sing a lot along with records. I wish, if it is to be, it wouldn't take this long to realise my voice is indeed a catastrophe! "Oh no! Not again!" and thus it crossed my mind if the bowl of petunias was discovering new facts of life at exactly my pace, while falling that fast. --For you see, I never finished the radio series. I heard the story from the shortened screen version, and I don't know if this was answered by the late Adams in the series or the books. *For entertainment and informational purposes only I cite the lyrics that revealed those historic facts I already mentioned, --do not try: Du heilge Nacht / bald ist's vollbracht / bald schlaf ich ihn, den langen Schlummer / der mich erlöst von allem Kummer. Metonymy and the City
I was considering setting up a blog on manners, literature and arts just now. I am an art major, yet my pursuit of arts and literature are of a personal accomplishment nature. My line of profession is way different.
■
Again I see this is not an answer to any particular interest to communicate my ideas publicly, as they are not easily received in non-professional contexts. The motive is then not an exchange of ideas, instead organising and expanding my own. Or the urge to speak out things that I hardly ever express explicitly, those of derogating pre- and post-revolution Iran and people's lack of civility. This deficiency happens to constantly pique me. And about that others mostly grouch without the slightest inclination to study matters in a systematic, objective way. There is actually no Zeitgeist recognisable in post-revolution Iran. Which means there are no de facto codes of behaviour, urban design or culture that exhibit civil qualities. I have not found an ounce of clarity about the word "civil" in Iran. This is not a topic I would, or sometimes could, discuss with people without pulling down dramatically a criticism. Either brief or prolonged, my rhetoric skills barely convey a point. Because for my fellow citizens, "talking", and hence listening, is only a poor, messy and not at all charming action and is rather like jolting a limb. * Speaking out the situation has never been my devoted endeavour. Because of that my intermittent attention to the matter does not prepare me to come out all mighty here, ready to be heard much seriously. Rather avoiding playing the "stand-up philosopher," I wish devoting a little time in this blog would let me write enough to get good at pointing out with intelligence the right and wrong in the course of the society, in terms of civility. Either way, I know my interest in taking such a job, is all but to wane. Hence I'll give it a time before starting anything, so not to make myself subject to ridicule or amusement of any possible audience. برنامه براي ترقيسند چشم انداز بيست ساله ايران، مجموعه اي از اهداف و آرزوهاي ايران است در بيست سال آينده. در دهه اخير ايران به اين نتيجه رسيد كه بايد سياست هاي كلانش بر اساس افق و سويي كلي تر باشد. تقريبا همه رويدادها در ايران ربطي به اين سند و ديگر اصول راهبردي كلان ايران دارد (برنامه هاي چهارم و پنجم توسعه و طرح آمايش سرزمين.) هرگز اينها را مطالعه كرده ايد؟ چون نقد و نظر درباره اداره ايران با نقد و نظر بر اين اصول شروع مي شود و بايد تا الان فهميده باشيد كه ايران هنوز در تعامل مردم-دولت و دولت-دانشمند ضعيف است و يا به هر دليل ديگر نقد از آن سوي سلسله مراتب، مثلا اعتراض به وضع قوانين و بخشنامه هاي جنجال برانگيز (طبيعتا) شنيده نمي شود. ■ جنگ
جنگ بد است شما مي رويد؟
كسي كار و زندگي اش را ول نمي كند برود درباره مثلا فلان حادثه ي با طعم اجتماعي يا سياسي تحقيق و كند و كاو كند. اگر هم سعي كند مهارت ها و ارتباطات لازم براي اين كار را اغلب ندارد و دليل زيادي هم ندارد كه باز برود زندگي اش را ول كند برود دنبال اين كارها. و مي دانيد اين كارها فقط زماني ممكن است كه توسط يك سازمان استخدام شويد و براي اين كار خرج زندگي و آموزش به شما داده شود. و تجربه اي حين كارهاي مشابه تا روابط و اعتبار بدست بياوريد. در ايران اما به هيچ سازماني نظام اجازه نمي دهد كه نيرو براي كند و كاو و تحقيق در امور اجتماعي و سياسي (يا غير از آن) استخدام كند. رسانه ها؛ راديو، تلويزيون و روزنامه ها نمونه هاي برجسته اينگونه سازمان ها در ايران عملا هيچكدام غير دولتي نيستند. (تازه همه اينا كه باشه هوش و جسارت كه نسبت كمي از كل جمعيته مي مونه براي كارهاي حساس) خوبي و بدي به كنار، اين برخورد، مثل باقي جهت گيري هاي تعيين كننده، از اعتقادات و اصول پايه نظام نتيجه شده است. (يعني اين رفتار كاملا به اصول نظام مي آيد. اينكه اين اصول "خوب" است يا "بد" به نظرم به خواست و ظرفيت مردم بر ميگرده نه به خود اصول.) (فرانسوي ها هنوز هم براي لابي قانون ندارند چون تا همين اواخر اصرار داشتند كه بد است قانونگذار تحت تاثير نفوذ پول قرار بگيرد و بيشتر ايده هاي سياسي و اقتصادي با نگاه به اتفاق نظر علمي بر سر موضوع بود...آمريكايي هم كه برعكس اينها هستند در لابي بر پايه سرمايه داري همه چيز را ساخته اند كه پس رقابت، هر چقدر خشن، هنوز رقابت است و نتايجي بسيار مثبت داشته است... اين بدبخت ها ،بويژه در اروپاي غربي، چه پدري از خودشان در آورده اند براي اداره كشورشان. ايراني ها، در عوض...؟) استخدام براي آخرزمان
يك مدير دولتي امروز ايران، مثل هر شاغل ديگر، شايد زماني براي آغاز كارش فلسفه اي از چيستي كارش داشته باشد. فلسفه اي كه طعمي خيرخواهانه دارد و فايده كاري را كه بر عهده دارد براي "خوب" نشان مي دهد. يك مدير دولتي به نظر من مسئول اين نيست كه سياست نظام، در موضوعي كه او هم در آن فعاليت داشته، موفق بوده است يا خير؛ اگر هم غلط از آب درآمده، تلاش شده كه اتفاق خوبي بيافتد و، خوب، حالا نشده شده است. اين با اين فرض است كه كشور به روشي طبيعي و غير تحميلي تصميم گيري كرده است؛ براي نظام كشور، سلامت اصل است و پس تعارف ندارد و راه به خرافات و دين و اسطوره نمي دهد، راه باز است تا به طور طبيعي به سمت اين كيفيت منطقي و عقلاني برود و سياست گذاران از نظرات جامعه دانشگاهي آزاد بهره مي برند. مثلا فرانسه در دهه اي، در اقتصادش، به تئوري هاي فلاني چنگ مي اندازد و پس از آن همه به اين نتيجه مي رسند كه اين تئوري كار نمي كند و بر اساس اصول اقتصادي ديگر سياست گذاري مي كنند. اما آن تئوري ها حاصل جامعه اي علمي است و آگاه كه در حقيقت چيزها تعارف ندارد؛ براي آخر زمان فرمول نمي پيچد. *كتابي "تقديم شده است به جيم دنت..كه ديگران را پيش از خودش قرار داد." ببين چطور مي توانم خوب و بد را، در نور حيات حيواني انسان، ساده و طبيعي ببينم --اگرچه با شعور و هوش، در مقايسه با ديگر اشكال زنده، كه از خودگذشتگي بيافريند؛ بجاي خرافاتي از تقدير، غريزه، امتحان يا هرچيز ديگر آسماني. در عوض مي توانم آن را در متني از رفتارهاي طبيعي ببينم كه از خود گذشتگي مي تواند روي دهد به دليل پيشرفت و جدال تمدن، اما بيشتر چيزها همان اندازه --در زندگي انسان-- طبيعي است كه در زندگي حيوانات. اينها خوب و بد را تغيير نمي دهند؛ هنوز تقلا براي نجات آنچه خوب است، فداكاري براي رستگاري جهان، بينش به نظم راه نجات است. و اگرچه يك دور رفتم تا ته ديگر راه و برگشتم فقط براي اينكه در قلبم مطمئن شوم كه سر بلند كردن و برافراشتن پرچم همت، اتحاد با نيت خوب، آواز سر دادن آن در باد راه حيات است. و هيچ شنيده ايد گوش هاي من كه چه شكوهي دارد آواي چكاچك شمشيرها، چرخ ها، خواست ها... آن زمان كه از آزمون دليري سرافراز بيرون مي آيند؛ و به اسطوره ها مي پيوندند ■ بچه!؟
حضور تصور "پدرخوانده" --يا مادرخوانده-- در فرهنگ مسيحي توجهم را جلب كرده است. حضور پدرخوانده در زندگي يك كودك خيلي مي تواند سازنده و كمك دهنده باشد. تصور كنيد كسي را كه از بينش و تجربه آن اندازه دارد كه بتواند بر تربيت يك كودك نظارت بكند. به اندازه ي كافي تمايل به سازنده بودن دارد و پس مدير است تا اينكه نياز به مديريت كردن داشته باشد. پدرخوانده، بر خلاف دوست و آشنا، هرازگاهي از جوان مراقبت نمي كند. نوستالژيك هاي اخير
*رفتم سايت لسپيغل (La Spirale) تا از لينك منابع پيشنهادي اش استفاده كنم. فكر كنم آخرين بار پيارسال به سايتش سر زده بودم و فكر كنم سه يا چهار سالي شده است كه انتشار مطالب جديد را متوقف كرده بود. در كمال شگفتي ديدم كه پيام گذاشته كه "داره بزودي بر مي گرده!" *يك كار هست كه نمي كنيد، نه به فرمان خدايان و نه براي غايت رستگاري بشري، و آن قرباني كردن كس ديگر است. ■ نشاننشان LoMer روي جعبه كفش توجهم را جلب مي كند. اگر من صاحب يك كارخانه كفش سازي بودم شايد نشانش را اسبي بسيار سياه رنگ انتخاب مي كردم؛ آن قدر نجيب در ظاهر كه بتوان رابطه اي جدي ميان آن و اصالت و تلاش براي سازندگي در كارخانه كفش سازي و مردمش ديد. در اين نمادها و نشانه ها، اين ارتباطات ميان نشان و صاحبش دقت مي كنم. اگر نشانه اي داشته باشم دوست دارم پرمايه باشد مانند Coat of arms خانواده هاي قديمي در اروپا. اينجا متوجه چيزي مي شود. اينكه من نمي توانم به تنهايي سپري را از تصاوير پر بكنم تا يك نسان يا Coat of arms براي خودم بسازم. در زندگي و كار من آن همه معاني و سابقه هست؟ به عبارتي متوجه مي شوم چون آن هر تكه علامت در نشان بايد رابطه اي با دنيا را بيان كند پس تعداد بيشتر و جزييات با مقام تر به معني تاريخي از تلاش و سازندگي --در هر سو كه بوده باشد-- است. به همين دليل چنين نشان هايي بهتر از هر جا در خانواده اي --خوني يا اسمي-- كه سنتي از تجربه هاي فراوان دارد متولد مي شود. نشان و تجملش نشانه پرباري --و پس سنن پيوسته، به ثمر نشسته و روي هم جمع شده-- كار يا حيات است. (يك تجربه سرگرم كننده) ■ فيلمعلاقه واضح من به سينما بيشتر از وسواس تماشاي فيلم هاي هاليوودي براي گذراندن ساعت هاي خالي هر روز است. از طرفي با وجودي كه با اطمينان سينما را تنها وسيله اي براي سرگرمي نمي دانم، اما همواره در مقايسه با نوشته هاي غيرداستاني كه به دانش و بينش و توانايي خواننده قصد مي كنند بنيه آموزشي و رستگاري دهنده كمتري دارد. امروز با واژه ي Hypnagogia آشنا شدم و سپس Sleep paralysis؛ پرلايز شدن بدن مدت كوتاهي پس (يا پيش) از خواب. اين واژه اي است --با ايمان به اينكه زماني كه واژه اي در چنين جايگاهي در زبان انگليسي ظاهر مي شود معني آن قابل اعتماد و تاريخچه ي آن آموزنده است-- كه بعضي تجربيات من را، كه به ايده هايي خرافي مي توانست بيانجامد، توضيح مي دهد. علم، براي انسان، از جهل و آنچه در پي اش مي آيد نجات دهنده است. و سينما(ي داستاني) و داستان تقريبا هرگز چنين توان علمي ندارد. با اين همه قصه فرصت مطالعه و تمرين چندباره وضعيت ها و شرايط مختلف است. در ابتدا قصه محل "تجربه" است. به ياد بياورم كه چه با حرارت مي گويند "مردي با تجربه است." اما آنچه تجربه را براي متحمل آن غنيمت مي كند خود تجربه نيست؛ اگر تجربه اي كه طي مي شود زمان موفقيت من در مطالعه به اميد قضاوت صحيح حال يا آينده باشد آن تجربه چيزي براي من دارد. قصه فرصت تحريك ترديد و اصلاح سليقه است. ترديد علت فراگيري و سليقه روش معني دار زندگي مرد و زن است. به سينما و ديگر هنرها، تجملات دوران هاي آرامش و محصولات دنياي متمدن افتخار مي كنم. ■ قاچاق انساندر حالي كه بقيه كشورها در اين فهرست در رده دو يا سه هستند چون كم كاري مي كنند در مبارزه با قاچاق انسان و قاچاقچيان و حمايت از قربانيان، ايران تنها كشوري است در اين فهرست كه از رده دو به سه تنزل داده شده است براي "گزارش هاي پيوسته و موثق كه مسئولين ايراني قربانيان قاچاق را با ضرب و شتم، زندان و اعدام تنبيه مي كنند." اين يعني چي؟ ■ *حمايت ۱۸ کشور عربی از ادعای امارات: عرب ها هم وقت گير آورده اند. ديگر ايران از اين بدبخت تر نمي شد. آن از اندونزي (دوستي رابطه راي ممتنع در شواري امنيت را با سفر رييس جمهور نشان داد،) آن از هند، ... "good timing" براي اعراب? ■ *يك مكالمه تلفني كوتاه براي برنامه يك مسافرت مختصر، و بين ما فقط اشاره اي كوتاه به انتخابات فردا است. تعجبي نيست هميشه با هم هماهنگ بوديم خود به خود. اصلاح طلبي چيزي براي ما ندارد. ديگر شور سال 1376 كسي را فريب نمي دهد. توپ و بازي براي همين مسلمانان. عقب مانده ها. هيچ جاي دولت آدمي را پيدا نمي كنم كه بگويم فلاني مطابق نظراتي كار و زندگي مي كند و سياست مي ورزد كه يك روز نتايج آن را ستايش بكنم. اين همه دانشجو هنوز و دوباره براي اصلاح طلبان كار مي كنند. --به جز انجمن اسلامي ها-- چه قدر يك مرد بايد درمانده باشد كه سر تاييد پيش كساني خم كند كه ذره اي عقايدشان برايش قابل قبول نيست. زشتي و ناهماهنگي فرهنگ سياسي ايران خرده گرفتني است. اين بزغاله هايي كه سياست ايران را مي سازند آورنده يا گاهي فقط حافظ chaos هستند. خوب نگاه كنيد. سياست ايران منظره ناخوشايندي است. عقايد سخيف و هر عملي شبيه هرچيز به غير از خردمندانه. اين سياست، و اين مردم هيچ چيزي "خوب" وسط نمي گذارد كه از آن مراقبت كنم و بپرورانم. نقل قولي هست از ادموند برك: "مردي كه از دودمان خودش مغرور نباشد هرگز چيزي پس از خودش نمي گذارد كه شايد آيندگانش از آن مغرور باشند." گمان مي كنم اين خيلي بيشتر از كمي شبيه وضع ما در اينجا است. ■ What do you see in these pictures?
What do you see in these pictures of Nazi's Belsen concentration camp just after its liberation by British troops in 1945? I see human and wasting it*, naively stupid. Its ability to shape chaos out of nowhere. Doesn't differ if that is hitting one's own daughter, in a case of domestic violence, or the catastrophe of 35,000 corps in one Belsen.
■
(Comments from GettyImages) (Left) Former camp guard Anneliese Kohlmann stands as a prisoner in the recently liberated Bergen-Belsen concentration camp, near the towns of Bergen and Celle, Germany, May 1945. (Photo by George Rodger/Time & Life Pictures/Getty Images) (Centre) A dishevelled prisoner sits alone in the Nazi concentration camp at Belsen, near Hamburg. (Photo by Keystone/Getty Images) (Right) The corpses of men, women and children found buried at Belsen, a Nazi concentration camp. (Photo by Keystone/Getty Images) *Literature learns from wasting Time at a mad tea-party "كاين درد مشترك؟"
اگر تكليف خودتان را بدانيد درباره اصلاحات بهتر نظر مي دهيد. راي دادن به كانديداهاي اصلاح طلبان، آنطور كه بسياري از كساني كه ابراز تمايل كرده اند، براي اينكه "شرايط بهتر از زماني مي شود كه قدرت دست راست است،" براي من كار نمي كند؛ انتخاب بين بد و بدتر است. اصلاح طلبان حداقل هاي من را هم ندارند پس اگر بد است، بد است. البته براي خيلي ها كار مي كند: "سنديكاي شركت واحد نتيجه دوره اصلاحات است،" دوستي با تعصب شوخ طبعانه اي از كمونيسم اين را مي گفت. "بله، اين يكي دو سال خيلي فعال بود." *
هند علاوه بر خروج از پروژه خط لوله صلح --هم زير فشار آمريكا و هم پس از كشف ذخاير بزرگ گاز در شرق اين كشور-- آخرين كاري كه بايد مي كرد پرتاب موشكي بود كه ماهواره جاسوسي اسرائيل را بر فراز ايران قرار مي دهد. مثل جريان CIA و اسكار براي "دكتر ژيواگو،" چنين حركتي را كاملا سياسي تصور مي كنم؛ هند طبيعتا به محض مطرح شدن پيشنهاد اين پرتاب متوجه حساسيت موضوع شده است --اسراييل مجبور بود ماهواره اش را از پايگاهي در هند پرتاب كند؟-- اما اسراييل اين انتخاب را پيش پاي هند گذاشت تا احساس هند را نزد ايران و جهان نمايان كند. تا پيش از اين هند دوستي با واشنگتن و ايران را با هم داشت اما اسراييل با اين حركت كمك كرد اين منظره واضح شود كه هند در چه شرايطي راحت تر است؛ اگر هند مجبور به انتخاب نشده بود به روش سابق روابط حسنه اش را با ايران دست و پا شكسته ادامه مي داد. حالا همه ديدند كه اگر هند مجبور به موضع گيري شود چه طرفي مي رود. Lillian Hellmanاين متن رو (English; Open file "index.html" first) دو سال پيش نوشتم خاطره وار از آشنا شدنم با ليلن هلمن (Lillian Hellman). كتاب جوليا را كه باز كردم و خواندم احساسي سريع و كوتاه به من حمله كرد. و من هم اين متن را نوشتم. ■ *
من ممكن است فكر بكنم كه بستني باعث بلند شدن موهاي شرمگاهي است و بستني نخورم! ممكن است فكر كنم فلان و بيسار و پس دخترم را هنگام تولد ختنه كنم. ممكن هم هست تصور كنم تا سياهي نباشد سفيدي نيست و پس يك مشت آدم بدبخت را منفجر كنم و گردن دولت بياندازم كه صلح در جهان برقرار شود. در همه اين ها من قضاوتي به روشني اشتباه دارم --چون بي پايه است و هرگونه نزديكي آن به حقيقت تصادفي است، البته من اينطور فكر نميكنم وگرنهم بر اساسش عمل نمي كردم. "...She'll be happier with a hoover." يا چرا ويرجينيا ولف مهم است؟
Mona Lisa Smile را ديدم.* به اين فيلم احتياج داشتم.** مي خواستم احساس پرسش را در من تقويت كند كه رفتاري نكنم كه بشود آن را به چالش كشيد؛ كه بشود آنرا ساده زير سوال برد؛ كه بشود آنرا احمقانه يافت. و همينطور ديدمش براي نگاه دوباره اي به مسائل زنان. *
به National Geographic هاي سال هاي دور در كتابخانه ي كوچكم نگاه مي كنم و اين كه هر كدام چه گنجي هستند. مثلا از بين آنها بود كه من فهميدم ديوار چين چنين است و چنان است. ياد اين ماجرا مي افتم و استاداني مثل او كه در آرامي زندگي دانشگاهي خود را مي گذارنند بي آنكه سوادشان موضوعي مهم باشد، يا شعورشان. و دربرابر آنها افرادي كه از هيئت هاي علمي و تدريس به اشكالي بسيار متنوع طرد شده اند. آنچه به راحتي به چشم مي آيد در نگاه به اين منظره اين امنيت و آرامش رواني است كه براي نيرو هاي خودي فراهم شده است و پس بي آسايشي رواني براي آنهايي كه خودي نيستند. الويت نخست، پيش از سواد، قطعيت خودي بودن و جزو بودن و عضو بودن يك نفر است تا در فضاهاي مختلف در ايران احساس امنيت رواني داشته باشد. غير از اينان طبيعتا طرد مي شوند و نمي توانند آسوده خيال وارد كلاسي بشوند، روي صندلي بنشينند و بگويند ديوار چين يك ديوار بلند است دور چين و گوشه ي گوششان را بخارانند. آخ!
"نمايندگان يك فوريت طرح را تصويب كردند: بسيج، پيمانكار طرح هاي عمراني مي شود" *
بيشتر از آنكه جايي براي ساخته شدن ايده هايي كه در اينجا نوشتني باشد داشته باشم كار دارم، يا براي نوشتنشان. خوب است كه رنوس برگشته. |
|
Others
چند وبلاگ ديگر
مريم مومني
براي خاطر كتاب ها نیلوفر و بودنش آدم گلابی نسرین ميرزا پيكوفسكي تراموا لیدی M مريم اينا یک لیوان چای داغ موسیقی آب گرم بورلسك نظريات عارفانه موومان پنجم دودکش پاک کن ابرک شلوار پوش گیس طلا نازلي خازييل علف هرزه از زندگی حاجي كنزينگتون آيرونيك ايرنين فهيمه خضر حيدري قصه های عامه پسند اعلی حضرت حاج آقا سر هرمس View from Iran به ياد...
|
This is a Blogger. |