*
به National Geographic هاي سال هاي دور در كتابخانه ي كوچكم نگاه مي كنم و اين كه هر كدام چه گنجي هستند. مثلا از بين آنها بود كه من فهميدم ديوار چين چنين است و چنان است. ياد اين ماجرا مي افتم و استاداني مثل او كه در آرامي زندگي دانشگاهي خود را مي گذارنند بي آنكه سوادشان موضوعي مهم باشد، يا شعورشان. و دربرابر آنها افرادي كه از هيئت هاي علمي و تدريس به اشكالي بسيار متنوع طرد شده اند. آنچه به راحتي به چشم مي آيد در نگاه به اين منظره اين امنيت و آرامش رواني است كه براي نيرو هاي خودي فراهم شده است و پس بي آسايشي رواني براي آنهايي كه خودي نيستند. الويت نخست، پيش از سواد، قطعيت خودي بودن و جزو بودن و عضو بودن يك نفر است تا در فضاهاي مختلف در ايران احساس امنيت رواني داشته باشد. غير از اينان طبيعتا طرد مي شوند و نمي توانند آسوده خيال وارد كلاسي بشوند، روي صندلي بنشينند و بگويند ديوار چين يك ديوار بلند است دور چين و گوشه ي گوششان را بخارانند.
مردم يك بار سر انقلاب خواستند تعيين تكليف كنند. يعني حدس من اين است كه انقلاب بخش بزرگيش تلاشي بود براي تعيين تكليفي كه گنگ مانده بود و پرسش هايي نساخته كه بي جواب مانده بود. من اما مسئله اي دارم و آن اين است كه مردم آن تلاش و تحركشان حاصلي روشن نداشت. مردم هنوز تكليفشان را با خودشان نمي دانند.
سازمان تبليغات اسلامي بودجه اي چاق گرفته است. اين همه پول براي من وسوسه انگيز است. مردم بگويند چه غلطي مي خواهند بكنند. بگويند مي خواهند پول در ايران چطور خرج شود. آن پول ها را هم له و هم عليه اهداف اين سازمان مي شود استفاده كرد. هم له و هم عليه پيشرفت. ولي مراكز سياست هاي راهبردي مملكت از شعور و عقلي كه مردم عادي ندارند و ديگران به اشتراك نمي گذارند پركار تر است. مردم بگويند دلشان مي خواهد سياست مدارانشان چه كار كنند و چه نكنند. با اين وضع من فعلا به حفظ دينداري مردم و ديگر نگرش هايشان مي توانم كمك خيلي فني بدهم. به قول "هي جو:" "شماها همتون ايرانيين!"
■