بچه!؟
حضور تصور "پدرخوانده" --يا مادرخوانده-- در فرهنگ مسيحي توجهم را جلب كرده است. حضور پدرخوانده در زندگي يك كودك خيلي مي تواند سازنده و كمك دهنده باشد. تصور كنيد كسي را كه از بينش و تجربه آن اندازه دارد كه بتواند بر تربيت يك كودك نظارت بكند. به اندازه ي كافي تمايل به سازنده بودن دارد و پس مدير است تا اينكه نياز به مديريت كردن داشته باشد. پدرخوانده، بر خلاف دوست و آشنا، هرازگاهي از جوان مراقبت نمي كند.
اينكه توجهم به پدرخواندگي جلب شده از نگاه به فرهنگ مسيحي نبود؛ من خودم تناسب حضور چنين هويتي را تصور كردم و به ياد آوردم كه براي چنين هويتي در زبان انگليسي واژه اي وجود دارد.
آواز شاد روستاييان فرانسوي* مرا به وجد آورد و اين فكرهاي چند روز گذشته در باره پدرخوانده...
Sonnez, sonnez, sonnez cors et musette! etc.
بنوازيد، بنوازيد، بنوازيد شيپورها و ني ها را!
مردم جمع شده اند
براي اينكه غسل تعميد يك جشن است
براي اوليا و دوستان
...
چه مردك خوبي!
ما التماس مي كنيم كه پدرخوانده او شوي
چي! از من مي خواهيد كه پدرخوانده باشم؟
اميدوارم كه يك روز دينم را برگردانم
و اموال پسرتان را بيافزايم!
اما ديدن اينكه چه دلفريب است او..متاسفم..
واقعا متاسفم...
متاسفم، اما... [بله!] من فقط مي توانم پدرخوانده اش باشم!
مي پذيري؟
مي پذيرم!
چه سرخوشي!
****
من هرگز تصور درستي درباره داشتن فرزند نداشتم. تنها دو چيز مي دانستم كه نمي توانم تصميم بگيرم چون فعلا برنامه مطالعه من نيست و دوم اينكه اگر ندانم چه كار دارم مي كنم آن كار را نمي كنم و پس فرزندي نخواهم داشت. حالا دارد به نظرم مي رسد شايد اين موضوع را بيشتر بررسي كنم؛ حداقل اين به ذهنم رسيد كه زماني داشتن فرزند برايم معني دارد كه خوب در برنامه زندگي ام بررسي اش كرده ام و دلايل و اهداف و منابع مورد نياز (شامل مادر يا پدر بچه!) را سنجيده ام و مي دانم مي خواهم چه كار كنم، مي دانم تربيت و حمايت از كودك كجاي برنامه زندگي ام است. نمي شود بگويم "بزاييمش فعلا، هستيم دورهم!" يا مي شود؟
*Boieldieu, opéra-comique "La Dame blanche"
■