نسرين در اينترنت به دنبال تصوير زنان غير ظريف، به زبان خودش، گشته و اين كار را مشكل يافته است. يادآوري شد به نظرم كه چطور روزمره ي ما زنان را به دلايلي پوچ در تصاوير انتخاب شده مي بيند. *** علاوه بر اين خود زنانگي و مردانگي را چطور مي بينيم هر كدام از ما؟ ديدگاه من تا اندازه اي از پيش فرض هايي با مباني بيهوده رها است كه به خودآگاهي دنيا را رصد كرده ام. *** نگاه به جنسيت چه اندازه مي تواند بي رنگ و تبعيض باشد، نه فقط تبعيض نداشتن ميان مرد و زن بلكه در برجسته نكردن جنسيت، رابطه ي هيبت بدن و هويت و تجربه ي لذت بار جماع. *** "Ghost in the shell" مطالعه ي خوبي از خنثي بودن يا بي دغدغه بودن در برابر جنسيت است.
■
بيورك (Björk Guthmundsdóttir) به نظر من، كه شايد به اندازه ي كافي از ديگر هنرمندان باخبر نباشم، همان مسيري است از خلاقيت هنري كه سيبليوس (Sibelius) با ان فضاهاي سرد اروپاي شمالي، مثل سرزمين كالوا (Kaleva)، را به ياد من مي آورد. نسخه ي بي نظر يك هنرمند مدرن و همزمان پاپ. **** مي خواهم يك فروم چند ساعته ترتيب بدهيم در يك كافي شاپ يا هر جاي ديگر و چند نفر كه با هنر سر و كار داريم دور هم جمع بشيم و بحثي عمومي درباره ي هنر اما در سطحي عالي داشته باشيم. براي همه ي ايده هايي كه جايي براي انتشارشان نداريم. مثلا مي خواهم ببينم گيسو طلا راجع به چه چيز هايي صحبت خواهد كرد، اگر اين فروم را اجرايي كنم و او بيايد. واقعا دلم مي خواهد اين فروم ساده برگزار شود، فرصتي است بويژه براي من شايد كه فضاي لازم براي توليد هنري را در اطرافم تقويت كنم. **** عمر Wim Wenders و Sam Shepard دراز باد. **** دارم برنامه ريزي مي كنم براي پست بعدي، احتمالا دوشنبه، كه كمابيش درباره ي رژيم حقوقي درياي خزر است.
■
خواهر زاده هام دارن ميان خونمون. يكيشون ني نيه. با اون يكي نقشه كشيدم بشينيم باهم بريم سراغ كشور هاي مختلف از روي نقشه، --و اونهايي كه روي نقشه نيستند-- و درباره ي هر كشور درباره ي زبان و فرهنگ و مردمش مطالعه كنيم و براي هر كدوم قصه هايي رو براش تعريف كنم.
دقيقا همين پاراگراف يكي از خصوصي ترين نوشته هاي من در اين وبلاگ بود. وقتي اين وبلاگ رو شروع كردم مي خواستم از دانشگاه بنويسم و ايده هايم راجع به مسائل اجتماعي را بسط بدهم. از دانشگاه ديدم بهتر است ننويسم. به مسائل اجتماعي نرسيدم مبسوط بپردازم. اما ي تجربه ي قديمي وبلاگ نويسي كمكم مي كرد بدونم وبلاگ كجا مي ره و كجا نمي ره و من نگهش مي دارم يا نه. نوشته هاي خصوصي ام هم جاشون تو دفترچه هاي يادداشتمه.
من دون و والريانا باهم برگشتن. چه سعادتي. چي شد يكهو غيبشون زد. نمي دونم. چي شد والريانا؟ چي شد من دون؟ اما رنوس هم رفت. ولي من تعجب نكردم. منتظر بودم اين كار رو بكنه. شايد به نظرم مي رسيد اونطور كه اون مي نويسه به نظرش مي رسه ديگه نخواد بنويسه. يك شاهد وقتي بود كه كامنت هاش رو برداشت. آخرين نوشته هاش رو مجبور شدم از حافظه ي گوگل بخونم. به والريانا هم پيشنهاد مي كنم اين كار رو بكنه. گويا تصميم اساسي درباره ي ادامه تحصيلات و كورس زندگيش گرفته بود.
****
در هر حال من در تيپ نوشته هاي شخصي، وبلاگ هايي كه يا فقط شخصي مي نويسند و يا نمي توانند غير از نوشته هاي شخصي باشند، فقط گيس طلا، من دون و رنوس رو مي خونم. بين خارجي ها هم Sandra Keplinger و Pauline McLynn. اما فهرست بلند بالايي از وبلاگ ها دارم كه هراز گاهي مي خونمشون. فكر كردم بگم كدوم ها هستند. فهرست خوبي ميشه.
فهرست وبلاگ هايي كه بيشتر ازشون خوشم اومده. البته الزاما بيشتر نمي خونمشون. در انتظار يك معجزه نويسنده اش رو از نزديك نمي شناسيد. ولي از روي مثلا اين داستان مي شه روحياتش رو ديد. راستش كتاب Better Than a Rest رو نگه داشتم يك بار بدم بهش. چون فضاش همونطوريه كه هر دو دوست داريم، يا هستيم: شوخ طبعي و ذكاوت مرد و زن بالغ مدرن. اسم وبلاگ رو هم تو همين فضاي غير كليشه اي بايد خوند.
■
پوتين به تهران آمد. راستش اخبار مربوط به اجلاس سران پنج كشور ساحلي در تهران را درست پيگيري نكردم جز شوخي هوشمندانه ي پوتين براي مخاطب ايراني، "من فقط وقتي كودك بودم به مادرم قول دادم...،" و نمي دانم در مقايسه با دوره هاي قبل تغيير مشخصي وجود دارد يا خير. خبر آمدن پوتين و چيزهاي بسيار ديگر كه در ذهنم بود جايي به ايده اي رسيد. **** مثل زماني كه چند نوجوان در زمين بازي فقط همسن و سال ها و آشنايانشان را در محاسبات مربوط به روابط و به عنوان بازيگران ميدان بازي مي شمارند و نه غريبه هاي به گروهشان يا غير همسالان را، در معادلات در سطح ملي، منطقه اي و جهاني هم چنين رفتاري از سوي حاضرين آشناي ميدان طبيعي به نظر مي رسد. نيروهايي به بزرگي و ارتباطات قوم و دولت و منطقه هر كدام در سطح خودشان همديگر را تحت تاثير قرار مي دهند در حالي كه فرد --شهروند-- و خواسته هايش در اين سير طبيعي جايگاهي ندارد. پس خواسته هاي فرد حتي اگر وسعت اجتماعي و ضرورت اجتماعي داشته باشد بدون يك هويت به چشم آمدني كه بتواند صدايش را بلند كند توسط سران حكومت ديده نمي شود و در تصميم گيري هاي لحاظ نمي شود. در اين صورت و در شرايطي كه خواسته هايي به وسعت خرده فرهنگ، اقليت و يا تمام جامعه نماينده و حضوري در جمع بزرگان ندارد، آيا ممكن است، مثلا به دلايل پيشگيرانه و حفظ وضعيت حاضر، پيگيري شوند؟ چگونه و بر اساس چه محاسباتي؟ آن خواسته هاي مردم با چه ابزارها و روش هايي مي تواند در معادلات حاضر شود؟ **** موسي مندلسون (Moses Mendelssohn) در 1783 متني* نوشت كه مي گويند نقشي مهم در ايده هاي مربوط به جدا كردن حكومت از دين و تاثير بسزايي براي اقليت هاي ديني داشت. چند بار خواسته ام درباره ي يهوديان و اسرائيل بنويسم و گمان ها و اسطوره ها درباره ي يهود و اسرائيل و هولوكاست را --كه علتش توجهي است كه رسانه ها در مردم ايران بوجود آورده اند كه همزمان گمراه كننده است و اطلاعات درست در اختيارشان قرار نمي گيرد.-- رد بكنم --اگر از احمدي نژاد بشنوم كه واقعا تصور مي كند هولوكاست نبوده است تعجب نمي كنم.
* Jerusalem
■
Well, my return to write a new post came sooner than I expected. Soon after I came back to my house this afternoon, I only expected a business call and apart from that --that to my relief didn't happen and got postponed,-- I felt free and did not focus on any particular "task." Day goes very well after I eat cornel berries and reach out on the Web for Pauline McLynn's blog. Such a joyful writer is this Irish actress and author. But you know what blog post was the one I first read from hers? One in the Aston Villa FC Web site! Apparently --or seemingly, or certainly-- she is a decisively supporting fan of this football club. My usual surprise to her cheerful demeanour; she is so satisfied about the new manager of the team: " I don't think Martin has had any idea until now about the unhealthy crush I have developed." Just her style! But why I am off is because the f-ing Iran has so many holidays and offs-from-work that I do not know how on earth businessmen and statesmen around the world get to send their particle of goods or statements of wonder to our nation and its astonishingly uneducated president. And this is exactly what I am going to talk about right now. For as with every other mindful blogger from Iran, it's upon us to help people of the world --if they know what is Iran at all-- to develop skills to be able to commune with our wonder --for which I am sure the guy from NBC or whatever who interviewed Ahmadinejad several months ago does certainly know the urge. For starters I should confess I am a stranger here myself to figure out what mechanisms where at work in that black box of his when he --and his fellowship of ministers-- decided Iranian governmental offices and officers --and with it the library I study daily in-- should go off right in the middle of the day during Ramadan. Did he come to understanding nobody's doing actually anything in state-run offices? Give totalitarianism a rest!? Sleep till the feast in the evening! Ga wild! Indalge yar peple! *** I lost a fair commission last week after I proposed the tens of millions dollars worth investment opportunity to a nice Englishman. He gently chickened out --Who wouldn't? But I couldn't have read the expression of anxiety from his email letter when he mentioned his concern about investing overseas, but I think I did --or wanted to. So here is a tip about getting to know Iran's exotic rulers: Read this magazine: --if you can!-- Goftogu --Meaning "dialogue" if you come to not know Farsi! If you know French though, there was an issue Goftogu (No 37) and Esprit ( juillet 2003) had their staff writing for another.-- The quarterly is an intellectually charged publication and one of its kind in the country. This latter property is why any foreigner, who feels cheerfully intellectual enough and is not currently working for any intelligence agency-- would consider getting their hands on the mag if they want some useful insights into the politics, political economy or social issues in modern Iran. Very unfortunate for the interested if they do not know Farsi. If you learn some, you could read the mag and order Persian cuisine --I'm thinking about writing an article named 'The last frontier of Iranian modern identity: Food!' Until then. P.S. Goftogu number 49, the most recent imprint, discusses the ninth president, Ahmadinejad, and in a mentionable essay the author, writer also in Middle East Report and such, explores through political economy behaviour of Ahamdinejad's cabinet and after disapproving the current models used, rather unscientifically, to describe the government's paradoxical or bizarre actions, describes a new model to understand why he is the man he is, and why he is there. It's such a miracle to comprehend this presidential awe and majesty that was booming in Iran for the last two years --and counting. Goftogu is accessible at: www.goftogu.netAlso available from: MagiranContact information, just in case! Director: Morad Saghafi P.O.Box: 13145-1488 Tehran -- Iran
■
Ahmadinejad Arrives for New York Visit"When you come to a place like this it makes you simply ridiculous," Bollinger said. "The truth is that the Holocaust is the most documented event in human history." "You are either brazenly provocative or astonishingly uneducated," Bollinger told Ahmadinejad about the leader's Holocaust denial. "Will you cease this outrage?"
■
"ممكنه لطفا به من بگيد از اينجا بايد به چه راهي برم؟"
گربه گفت "بسيار بستگي داره به جايي كه مي خواي بري"
"خيلي اهميت نمي دم كجا--"
گربه گفت "پس مهم نيست از چه راهي مي ري"
**
يادم مي آيد چه طور حامد قدوسي سهميه بندي بنزين را مورد بررسي علمي اقتصادي قرار داد و سعي كرد با برخورد آكادميك پاسخ طرفداران اقتصاددان دولت را بدهد. اما آيا او واقعا فكر مي كرد به دلايل اقتصادي دولت چنين تصميمي گرفته است؟. چه مي شود اگر كمي دقت كنيم و به نظرمان برسد دلايلي غير از رفاه حال اقتصادي ايران مورد نظر بوده است؛ خيلي دور تر از چونان ايده هايي؟ حالا من هيچ مدركي ندارم. شبيه آدمي گرفتار تئوري توطئه به نظر مي رسم؟ من قصد ترغيب شما را ندارم. اگر هم مدركي داشتم فكر مي كنيد به شما ها نشان مي دادم؟ زكي! وقتي جلسه ي كميسيون زنان تحكيم چند ماه پيش قرار بود در علامه --اگر درست يادم باشد- برگزار شود و در آن شادي صدر حجاب را با مراجعه به متون اسلامي به چالش بكشد هم من همين احساس را داشتم. --همان موقع ها بود كه من به بهار هدايت گفتم من فاطمه صادقي را به بي هدف هايي مثل عباس عبدي ترجيح مي دهم-- آيا شادي صدر فكر مي كرد آنهايي كه برنامه هاي حجاب و ساماندهي را ريخته اند چند زن ساده در مجلس بودند؛ فاطمه رهبر؟، آليا؟ يا مثلا به جامعه ي زينب هم فكر مي كرد؟ يا مي دانست جمعيت موتلفه چيست و از كجا آمده است؟ يا مي دانست بودجه ي جامعه ي زينب از كجا مي آيد؟ يا مثلا شوراي سياست گذاري و شوراي عمومي چه كاره اند؟ يا جواد لاريجاني كيست؟ هرگز فاطمه رهبر را ديده ايد؟ شرط مي بندم تفاوت چنداني با اقتصاددانان طرفدار دولت در موضوع سهميه بندي ندارد. آنها آن وسط افتاده اند براي بازي. اما آيا بايد حواسمان به همين سادگي پرت اين بچه بازي ها شود؟ گمان نمي كنم بخواهم من چنين ايرادي به شادي صدر و حامد قدوسي بگيرم. آنها از دانشگاه مي آيند و سياست مدار نيستند. آنها بايد مشغول پاسخگويي علمي شوند هرچند سوال انحرافي بوده باشد. و سياست مداراني، و روزنامه نگاراني، بايد باشند كه به ديد سياسي به اين مسائل نگاه كنند. حالا چه كسي گفته است كه جواب و واكنش سياسي هوشمندانه نداشته ايم؟ فكر كنم اين كه من روزنامه نمي خوانم باعث شده اين همه گيج شوم!! در هر حال اميدوارم همه ي آنهايي كه توانايي سياسي شدن را در خود مي بينند و علاقه اش را از دانشگاه و محله ي خود وارد گروه هاي سياسي شوند و تمرين را آغاز كنند. كاش آدم هايي باشند كه مي خوانند و مي نويسند.
**
اين مثال رو از كيث فرزي (Keith Ferrazzi) نقل مي كنم (كه البته طبيعتا درباره ي درآمد است و شما مي توانيد آنرا به چيزهاي ديگر تعميم دهيد:)
شانس ربط كمي به دستاورد دارد همانطوري كه مطالعه اي آمده در مجله ي موفقيت روشن مي كند. در آن تحقيق پژوهشگران از كلاس 1953 ييل (Yale) چند پرسش كردند. سه تا از آنها درباره ي هدف بود:
- آيا شما اهدافي برگزيده ايد؟
- آيا آنها را نوشته ايد؟
- آيا برنامه اي براي تحقق آنها داريد؟
معلوم شد كه فقط سه درصد از د انشجويان ييل اهدافشان را نوشته بودند، همراه با برنامه اي براي دستيابي به آنها. 13 درصد اهدافي داشتند اما آنها را ننوشته بودند. 84 درصد هيچ هدف مشخصي نداشتند به غير از "خوش گذراندن." در سال 1973، وقتي همان كلاس دوباره مطالعه شد، اختلاف ميان آنهايي كه اهداف داشتند با ديگران چشمگير بود. 13 درصدي كه اهدافي داشتند اما آنها را ننوشته بودند، به طور متوسط، دو برابر آن 84 درصد كه هيچ هدفي نداشتند درآمد داشتند. انما شگفت انگيزتر آنكه آن سه درصد كه اهدافشان را نوشته بودند، به طور متوسط، 10 برابر مجموع آن 97 درصد ديگر درآمد داشتند.
■
اين چند هفته بسيار مشغول بوده ام. به نظر مي رسد براي همه روشن است؟ از اوايل آغاز اين وبلاگ كه وقت بسياري صرف پيگيري فشرده ي طرح هاي حجاب و سامان دهي لباس در دانشگاه و مجلس كردم چند ماه گذشته. اما اين چند هفته و هفته هاي پس از اين همچنان مشغول فعاليت هاي شغلي و علمي شخصي ام مي مانم. و حتما دلم مي خواهد دوباره در هفته چند پست داشته باشم...
***
جوزپه سينوپلي (Giuseppe Sinopoli)، برنامه ي دو چشم هوراس، اجراي شب شكوفان اثر شوئنبرگ فيلمبرداري خوب از نوازندگان؛ نماي نزديك هايي از زه و ساز، نماهاي نزديك و بريده اي از صورت و دست ها، كه مانند مجموعه ي گردآمده اي از كارگران يا كاتبان است كه مي نوازند در ميان نمايش هايي از داخل مقبره هاي مصري فراعنه و دريا و ويرانه ها و ماه و خورشيدي كه از آسمان به نماد دو چشم هوراس بر سرزمين و نگهبانان آن دقت مي كنند.
فيلم در كنار پخش موسيقي، تصويري از كجاوه يا مدلي از يك كجاوه در داخل فضايي از مصر فراعنه نشان مي دهد. اسكلتي ساده، و صورتك هايي در دو سر كجاوه ي قايق شكل، به شكل سر يك جانور، با موهاي آويزان از دو طرف و سر سينه اي مزين به نقوش برجسته ي ريز و سوسك آبي رنگي در مركز آن كه بال هايش را باز كرده است. كمي كودكانه و بي پيرايه است برداشتن مدل يك سوسك كه در روي زمين مي ديدند و چسباندن آن --و چيزهاي معمولي مشابه ديگر-- براي تزيين. اين يك كاردستي بچه گانه است كه با دور هم جمع كردن چيزهاي معمولي و در دسترس و با خيال پردازي براي پيچيده تر تصور كردن چيزهايي كه به ناچار معمولي و روزمره هستند --و به شكلي متضاد هميشه تا اندازه اي ناشناخته -- و به هم چسباندن آنها بوجود آمده است. چه به دور از علم و دانش امروز و به بازيگوشي خرافاتي و خيال پرداز بودند و آيين و بت سر هم مي كردند. اما پس از اين ايده آنچه به نظرم مي رسد چنين است: ساخت و هنر از همين جا و از همين تجربه هاي بدوي آغاز شده است. از همين تلاش هاي مبتديانه پيش رفته ايم، اندوخته ايم، تمرين كرده ايم، پرورده ايم و به پيچيدگي اعجاب انگيز فناوري و هنر امروز رسيده ايم. هنر و فن امروز، هميشه بيشتر از گذشته قابل ستايش و تاييد است، چون با ممارست، جدي تر و واقعي تر و پيچيده تر شده است. اما سابقه ي تاريخي هنر و فن انسان همان تجربيات ساده است و مسير رسيدن به اينجا نيز همان بوده است. جايي براي غرور نمي ماند، بجز خودآگاهي خرسند از آنچه بدست آورده ايم. با همين آگاهي از گذشته امان، از خاطره ي تجربه اي كه اندوخته ايم، است كه توانايي ادامه ي راه را داريم، مي توانيم آهنگ بسازيم، مي توانيم نقاشي كنيم.
■
اتابك يادآوري كرد كه دليلي نداشت پست "مرگ در ونيز" را به انگليسي بنويسم. راست مي گفت. اين نسخه ي فارسي آن.
يك بعد از ظهر معمولي است كه من، بعد از گذارندن روز به برنامه نويسي تفريحي كامپيوتر، فيلم "مرگ در ونيز" ("Death in Venice", Morte a Venezia, 1971،) اثر ويسكونتي (Visconti) مي بينم. اين يك حقيقت است كه من از سينماي ايتاليا خيلي با خبر، يا خيلي ذوق زده، نيستم. --مثلا درباره سينماي ژاپن اين وضع كمي متفاوت است-- با اين همه من هم از اين فيلم خوشم آمد، هم "حرفه: خبرنگار" را به خاطر دارم كه واقعا پسنديدم و خيلي شگفت انگيز كه يكي از فيلم هايي كه بسيار دوستش دارم "The Night Porter" (Il Portiere di notte, by Liliana Cavani, 1974) است؛ فيلمي كه نخستين بار توجه من را به مرحوم سِر درك بوگارد (Dirk Bogarde) جلب كرد. فيلم را با ترديد آغاز كردم. با خودم فكر مي كردم غرابت "مرگ در ونيز" براي من شايد به دليل همين نا آشنايي من از سينماي ايتاليا است، يا سينماي آن زمان --نه فكر نكنم،-- يا آن منطقه يا هر چه، يا اينكه فيلم واقعا كمي غريب بود، حتي براي آشنايان متني كه فيلم از آن برآمده بود. نمي دانستم آيا فيلمي كه مي ديدم درباره ي س*س است يا تلاش هاي بي ثمر هنرمندي رقت انگيز؟
همانطور كه داستان آرام پيش مي رود و روشن مي شود كه شخصيت بوگارد، موسيقيدان برجسته اي كه در ونيز به نظر بي هدف مي گشت، و به ايهام گوستاو (Gustav) ناميده شده بود دلداده ي پسر جواني مي شود كه حامل زيبايي خيره كننده اي است، كم كم داستان من را جذب مي كند. موسيقي متن فيلم واقعا سمفوني هاي شماره 5 و 9 گوستاف مالر (Gustav Mahler) هستند. فيلم در نمايش كاراكتر گوستاو خيلي صرفه جو است. به اختصار صحنه هايي در نمايش وضعيت قلبي او و خانواده اش داده مي شود. مجادله اش با دوستش الفرد (Alfred) با ترس و شرم آميخته بود، شرايطي كه آلفرد او را خوب در آن مي يافت. بحث زيبايي شناختي آنها، يا بحثشان درباره ي فلسفه ي هنر به نظر خام رسيد. هميشه صحيت كردن درباره ي هنر و زيبايي بغرنج است؛ نه براي اينكه اين موضوعات غير قابل بررسي اند، بلكه چون اغلب تسلط كافي براي بحث درباره آن را ندارند. ديد خام و نسبي گرايانه گوستاو را متهم مي كند كه حتي در تعطيلات كنار دريايش هم به دنبال كمال است. با اين همه من هميشه، نه چندان جدي، نسبي گرايي را به جهل به افق ديد مطلق گرا متهم مي كنم. مجادله ي آن دونفر باعث شد من حين ديدن يك فيلم سينمايي به مرور نظرات زيبايي شناسان مطرح مرحوم ريچارد ولهايم (Richard Wollheim،) جرج ديكي (George Dickie) و نوئل كرول (Noël Carroll) بپردازم.
خيلي غريب بود؛ تمام طول فيلم من در پي حل اين معما بودم كه گوستاو چه چيزي را در پسر نوجوان جستجو مي كند. مثال ناب زيبايي؟ نماهاي پيوسته و طولاني ويسكونتي و طراحي صحنه و لباس رنگارنگ و ديدني فيلم همه كنار مي روند تا ذهني حساس در داستان پرسه بزند. در "مرگ در ونيز" نهايت بي پيرايگي است كه من را جذب مي كند. بايد حتما مقاله اي درباره ي اين فيلم بنويسم. بسيار سر حال آمده ام. چه دليلي بهتر از اين براي گوش كردن به اجراي باربيرولي (Barbirolli) از سمفوني شماره ي 5 مالر؟ هيچ چيز.
■
It is a fairly mediocre afternoon, when after spending the day writing computer codes for fun, I watch "Death in Venice" (Morte a Venezia, 1971) by Visconti. It is a modestly known fact that I am not very knowledgeable or more interested in Italian cinema, although I enjoyed this film, and also "Profession: Journalist" and amazingly one of my special favourites is The Night Porter (Il Portiere di notte, by Liliana Cavani, 1974) which is the one that first drew my attention to late Dirk Bogarde. The peculiarity of the "The Death in Venice" to me, so I wondered, if was from my lack of knowledge of Italian cinema, or the films of that region, date or it was actually peculiar for the aware of its context. Is it about sex or futile struggle of a dying miserable artist? As it, slowly, turns out Gustav, the eponymously named character of Bogarde, the wandering musician in Venice, falls in love with a handsome young man, for the beauty he bears, I see the story has the ability to attract me. The soundtrack is actually symphonies 5 and 9 by Gustav Mahler. We hear or see little about Gustav's character. Quick insights are given about his heart condition or his family. His discussion with his friend Alfred seemed confused with fear and shame, state in which Alfred claims to locate him. Their nervous dialogue on aesthetic and artisanship quickly looks naive to me. It is always tricky to talk on art and beauty, not because it is so, because people are not intelligent enough to handle it. The immature relativistic view poorly accuses perfectionism Gustav seeks even in his seaside resort, nonetheless I always flippantly accuse relativist of his ignorance of what absolutist is actually saying. Their talk dimly reminds me to think about aesthetic as it was in 80's, from late Richard Wollheim, George Dickie or Noel Carrol. Wonder; throughout the running of the film I was puzzled up in what he was looking for in the noble adolescent boy. Epitome of beauty? The long running shots of Visconti and the beautiful colouring and costumes step aside for a sensitive mind to wander and consider. Chastity appeals to me in "Death in Venice." I should definitely write an article on this film. *** I am turned on vividly. What better reason to listen to Barbirolli conducting Mahler's Symphony No 5? None. Simplicity of tastes..dignity..yes it is magnificent. Admit.
■
لايحه اي كه در اين كشور عقب مانده چندهمسري را براي مردان بررسي مي كند وقتي در حال طرح است كه من بدون هيچ انگيزه ي مرتبطي فيلمي را ديدم كه بسياري را شگفت زده مي كند و خوشبختانه عده اي را نه؛ فيلم داستان مردي است كه انسان را قدمي به طبيعتش آشنا كرد؛ انساني كه در دوران هاي تاريك تر تمدني اش خود را در خيال بافي رها كرده بود و حالا پس از سده ها با همانها زندگي مي كند؛ قهرمان داستان مردي هوشمند است كه زندگي مردم را نجات داد: كينزي*.
كينزي نام حشره شناسي است كه تقريبا نخستين بار رفتار جنسي انسان را مورد مطالعه ي علمي قرار داد، و پژوهش هايش كه با كمك همسر و همكارانش دهه ها ادامه يافت حجم عظيمي از يافته ها را به بشريت ارايه كرد. ياد بگيريم به او و افرادي مانند او احترامي فراوان بگذاريم.
آمادگي تفصيل ندارم. راستش همانطور كه از برچسب هاي اين نوشته معلوم است آن را خيلي ناقص اينجا مي گذارم، گرچه دلم مي خواهد آنرا تبديل به يك مقاله ي بزرگتر كنم. اينجا در حقيقت فقط بخش هايي از گفته هاي كينزي را از درون فيلم نقل مي كنم. و يادآوري مي كنم كه فيلم خيلي خوش ساخت بود، ليام نسون بسيار در اين نقش خوب بود، و من ديدن آنرا توصيه مي كنم.
Why offer a marriage course? Because society has interfered with what should be a normal biological development causing a scandalous delay of sexual activity which leads to sexual difficulty in early marriage. In an inhibited society a 12-year-old would know most of the biology which I will have to give you in formal lectures.
چرا درس ازدواج داشته باشيم؟ زيرا جامعه در آنچه بايد يك رشد زيست شناختي طبيعي باشد دخالت كرده و تاخير بي شرمانه اي در فعاليت جنسي را موجب شده است كه به مشكلاتي در سال هاي نخست ازدواج منجر مي شود. در يك جامعه ي محدود نشده، يك 12 ساله بيشتر زيست شناسي را مي داند كه من در سخنراني هاي رسمي به شما ارايه خواهم داد.
one key to understanding a foreign culture is its pornography.
يك راه براي درك يك فرهنگ غريبه هرزه نگاري آن است.
خوب من علاوه بر ديگر حرف هاي كينزي اين را هم خوب مي دانستم. من پيشتر به هرزه نگاري در ايران پس از اسلام، ژاپن دوره ي ادو (تا قبل از تغيير نام به توكيو) و مكان هاي معروف ديگر مانند آمريكاي لاتين سده هاي پيش، ايتالياي مازوخيست معاصر، اسكانديناوي مدرن، و پمپئي دوران كهن توجه كرده ام.
..but in a Puritan culture, sex remains a dirty secret...
...در يك فرهنگ به شدت مذهبي، مقاربت يك راز مستهجن باقي مي ماند...
The question of marital infidelity remains one of the most complicated issues facing our society today. Reconciliation of the married individual's desire for a variety of sexual partners and the maintenance of a stable marriage presents a problem which has not been satisfactorily resolved in our culture. The fact is, America is awash in sexual activity only a small portion of which is sanctioned by society. Sexual morality needs to be reformed and science will show the way.
امروز مسئله ي بي وفايي زناشويي يكي از پيچيده ترين مسايل پيش روي جامعه ي ما است. سازش ميل يك فرد متاهل براي چندين شريك جنسي با حفظ ثبات يك ازدواج مشكلي ارايه مي دهد كه در فرهنگ ما به خوبي حل نشده است. حقيقت اين است كه آمريكا غرق در فعاليت جنسي است كه فقط بخشي از آن بوسيله ي جامعه مشروع است. اخلاق جنسي نيازمند اصلاح است و علم راه را نشان خواهد داد.
و يكي از جملاتي كه كينزي به اعتراض به جهل مداري مردم مي گويد:
morality disguiesd as fact
اخلاق در لباس مبدل حقيقت
خانمي مسن آخرين كسي است كه در فيلم مي بينيم كينزي براي پژوهشش با او مصاحبه مي كند. اين خانم با خواندن يكي از جلدهاي كتاب كينزي دريافته است كه بسياري زنان ديگر هم مانند او به همجنس خود علاقه مندند (كينزي همجنس خواهي و دگر جنس خواهي را در مقياسي از يك تا شش --براي همجنس خواه-- نشان مي دهد كه بيشتر مردم در غير از اعداد يك --و شش-- هستند.) اين خانم مسن دست كينزي را به نشانه ي احترام و براي تشكر مي گيرد و مي گويد:
You saved my life, sir
شما جان من را نجات داديد، آقا.
حقيقتا درست گفت. او جانش را نجات داده بود.
■
"مي اندازت تو جهنم؛ مي دوني چرا؟ آخه مي گه من نمازتو نمي خوام، خودتو مي خوام!... خدا مي گه من خودتو دوست دارم!" جملاتي است كه مردي با احساس از درون راديو فرياد مي زند، و من مجبورم به اين مزخرفات گوش بدهم. گرچه ترجيح من استفاده ي فقط و فقط از تاكسي است، اما اگر سفر درون شهريتان زياد باشد و مسيرهايي هرگز تاكسي جلوي پايتان، حتي دربست، نايستند و، اتوبوس هم نباشد، شايد سوار مسافركش شويد. و آنوقت دود و آهنگ و ديگر چيزها است كه بايد تحمل شود. به همين راديو گوش كنيد. مجري ها هر روزه شنوندگان ايراني را با جملاتي كه با عقايد ديني باردار شده است مي شويند. در تاكسي مي نشينيد و صداي مجري زن با طنين سالني عظيم از خدا مي گويد و انسان، و مسافران دور اين خطابه ي چيپ ديني دور آمده اند. هر جايي كه دولت توانسته حضور داشته باشد، مردم خود را در درگاه الهي مي يابند. تصويري كه به ذهن من مي آيد مدح مذهبي جان مالكوويچ در فيلم The hitch-hiker's guide to the galaxy است. "آچچههه! فييننن!" در ستايش خداي دماغ.
اما خيابان هاي تهران هم شكل ديگري ناراحت كننده به نظر مي رسند؛ كثيف، شلوغ و زشت؛ با پياده هايي كه براي چراغ قرمز نمي ايستند، و موتور سواراني كه از پياده رو مي روند. تهران شهري زشت است.
***
حالا بگذرايد ببينيم من هنگام عبور از اين خيابان ها و سوار بر آن خودروها چه احساسي دارم. يا بگذاريد بگويم چرا اين احساس مهم است. هيچ شده است مانند من هنگام عبور از خيابان هاي تهران به اين موضوع فكر كرده باشيد؟ فكر نمي كنم غير از اين باشد؛ و اگر احساس كرده ايد كه "چه اعصاب خرد كن" يا "در چه شهر زشتي زندگي مي كنم" يا مانند آن پس مي دانيد حقيقتا اين درك از بي تناسبي پايتخت كشورتان دردآور است، علاوه بر درد تحمل خود صداهاي گوشخراش و مناظر ناهنجار. و دقيقا نكته همين است. شما ناچار به تحمل مي شويد. خود را ناچار به تحمل مي يابيد. و حتي شرمگين از زندگي در اين مكان. اين شهر شما است؛ اين آدم ها، همشهريان شما.
من اما كمابيش آسوده خيال هر روزه از ميان دل اين شهر اين طرف و آنطرف مي روم چون سفرهاي من ارزش سفر كردن دارد و منفعت من در همين شهر زشت خوابيده است. من از مناظر آن لذت نمي برم، اما حقيقت اين است كه اين مناظر براي من اهميتي ندارد. منفعت من در زيبايي و زشتي اين شهر نيست. من از اين سوي شهر به آن سوي شهر مي روم و به كسبم فكر مي كنم. براي من تفاوتي ندارد شهر چه شكلي است. شبيه به غريبه اي كه در كشوري ديگر تجارت مي كند؛ با قوانين و مردم و فرهنگش آشنا مي شود و با دولت و مردم و عقايدشان چانه زني مي كند براي كسب منافع خودش. من به روش مطلوب اين قبايل به آنها سلام مي دهم، گفتگو مي كنم و مي خندم. بدون خدشه به احترام خودم با آنچه آنها عقلاني و رسم مي دانند كار مي كنم براي كسب خودم. اين شهر دورتر از آن است كه سرزمين من باشد؛ هفته ها است كه بازاري بزرگ است كه براي تجارت در آن رفت و آمد فراوان دارم. اينجا تهران است.
■
پاپيون بعد از ناهار سنگين امروز ترجيح داد شام املت بخورد. به آشپزخانه مي رود و گوجه ها را مي گذارد كمي سرخ شوند. باز مي گردد و در سالن، تلويزيون نقره اي رنگ را كه در عرض سالن است روشن مي كند. روي نيمكت چوبي صاف آنطرف، روبروي تلويزيون مي نشيند. مردي با موهاي كم پشت بالاي سر، و كت و شلوار تيره، بالاي سن و پشت ميزي نشسته است و درباره ي كاستي و اهميت تئوري در ايران اسلامي مي گويد. به فواصلي دست هايش را، براي قوت زبانش، مي كشد و به اين طرف و آن طرف بالا مي برد. چهره مرد آشنا است؛ او را بارها در مصاحبه ها و سخنراني ها در تلويزيون ديده است كه براي جمهوري اسلامي پر حرفي مي كند. سخنران براي مخاطباني كه روشن است افسران عاليرتبه ي ارتش هستند، و حداقل يك نفر از نيروي دريايي با فرم سفيدش به چشم مي آيد، مي گويد چطور انقلاب ها دچار فساد مي شوند: انقلابيون فاسد مي شوند، --و الجزاير و فلسطين را مثال مي زند،-- يا فلان مي شود يا بيسار مي شود و يا ضعف تئوري و علمي انقلاب را دچار مشكل مي كند. اين به سرعت تمام رويداد ها در حيطه هاي مختلف علمي و آموزشي و پروپاگانداي دولت را به ياد پاپيون مي آورد. هر روز ديد روشن تري پيدا مي كند كه چطور برنامه هاي مختلف برجسته ي حكومت در حوزه ي هنر و تبليغات تا سيستم آموزشي و غيره مطابق با ايده هاي يك نقشه و يا يك سيستم اجرا مي شود، كاملا هدفمند و قطعا فاجعه بار.
تصميم مي گيرد تلويزيون را روشن نگه دارد. به آشپزخانه مي رود و تخم مرغ ها را مي شكند. غذا را به سالن مي آورد و روي نيمكت مي گذارد. سپس به اتاقش مي رود و با موبايلش ور مي رود. به سالن باز مي گردد. سخنران تلويزيوني درباره ي علم مي گويد كه بايد اسلامي و اقلابي باشد، كه در بسياري از انقلاب ها انقلابيون خودشان مدتي پس از آن ضد انقلاب شده اند. چه كسي نمي فهمد كه او انگ ضد انقلابي را براي همه ي اصلاح طلبان نگه داشته است؟ دوربين روي يكي از حاضرين زوم مي كند كه يادداشتي در دست دارد و وانمود مي كند كه مشغول يادداشت برداشتن است. يعني يادشان نمي رود رديف هاي جلو بنشينند و كاغذ بزرگي با خودشان بياورند تا روي پايشان بگذارند؛ مناسب نيست كم توجه به نظر برسند.
سخنران، كمابيش در يقه اش فرو رفته: "بايد فرق بين اقتصاد ما و اقتصاد ليبرال و امپرياليستي معلوم باشد." كمي حديث مي خواند به عربي متوسط الحالي و تاكيد مي كند حقوق و اخلاق و اقتصاد و كوفت ما بايد بر پايه اين باشد، و اين يعني علم و "اين يعني علوم انساني." اين يعني علوم انساني. اين يعني زاهدي، وزير علوم، كه مي خواست علوم انساني ايران را با سركار آورد دو جنازه در دو دانشگاه بزرگ تهران "درست" كند چندان خلاقيتي به خرج نداده بود.
اين مرد سخنران، علاوه بر همه ديگر شخصيت هاي پر رفت و آمد در برنامه هاي سياسي تلويزيوني امسال، نقش آقاي قرائتي را براي نيازهاي جديد حكومت ايفا مي كند. سال ها قرائتي هر هفته در تلويزيون نمايش اختصاصي خودش را داشت. حالا اين سخنران بالاي منبر مي رود و اين بار مخاطبي جدي تر و موضوعاتي پر جلوه تر را خطاب قرار مي دهد؛ موضوعاتي كه پيگيري مي شوند، موضوعاتي كه پذيرفته مي شوند، موضوعاتي كه سرسپرده دارند، تا مطمئن شوند هر ايراني طوري فكر مي كند كه آنها مي گويند، و كاري مي كند كه آنها اجازه مي دهند، در جايي هست كه آنها مي خواهند، و ثروتش هم.
■
گيرم آمريكا نيست، اما براي كمك به انتخاب، پاپيون، مي رود وب سايت نودستروم (Nordstrom) و دنبال نمونه هاي كراواتي كه در ذهن دارد مي گردد. سپس يك جايي در اين تهران خراب شده پيدايش مي كند. برنامه ي تجارت فلان يا بيسار را، يا با اين يا با آن، پيش مي برد. در مسير كار با دولتي ها رشوه ي همه كساني را كه بايد مي دهد.. يا به هر شكل ديگري كه بيشتر زندگي شخصي اش به او خوش مي گذرد و او مديريت مي كند، زندگي مي كند. كراواتش را مي زند و راضي از خيابان هاي تهران مي رود.
آيا اين يعني پاپيون پشت كردن به وضع اجتماعي و سياسي كشور را انتخاب مي كند؟ اووه!
***
مي دانيد، بهش كه فكر مي كنم، خوب، اگر توانايي كاري را نداريد آن كار را انجام ندهيد. عجيب است كه در رفتارهاي فعالان جنبش دانشجويي، به عنوان افرادي بيشتر از بين ايرانيان قشر متوسط معاصر، چيزهايي حل نشده است كه بسيار ساده مي نمايند.
تمييز دادن بين تاكتيك ها و استراتژي ها مهم است. مثلا تحصن ها و بيانيه ها و غيره يك طرف و اهداف و در دسترس بودن آنها. اگرچه سر پايين انداختن و وارد گود شدن يكي از راه هاي جسورانه براي درگير شدن در فعاليت اجتماعي و سياسي است، اما عاقلانه نيست. وارد گود شدن خوب است، اما با سر پايين، نه.
منظورم اين است كه اشكالات نه چندان قابل چشم پوشي در چگونگي تصميم گيري و فعاليت بيشتر مردم مي بينم و طبيعتا فعاليت هايي كه، اگر كمي گستاخانه بگويم، به دست و پا زدن مي مانند در محاصره نيرويي در مقياسي بسيار توانمندتر. و در نتيجه بيشتر اين فعاليت ها صرف انرژي است، بدون هيچ بازده و اغلب به همراه ضرر. نكته اين جا است كه بخشي از آن نيروي در مقياس بزرگتر به دليل غيبت آناليز از ذهن تاريخي دانشجويان است. البته جنبش دانشجويي قرار نيست و نمي تواند، به اقتضاي سن و دانش و تجربه، كه كاري بيشتر از تحصن و تجمع و پيگيري داشته باشد و آماده شدن براي در دست گرفتن اهرم هاي قدرت. اما در ايفاي همين نقش نيز بايد وسواس و زيركي به خرج دهد. پس مراقب باشيد كه، براي دردسرهايش، يا با آدم هاي قوي كار كنيد و يا خودتان را قوي كنيد و يا كاري نكنيد كه نمي دانيد چيست. در نهايت بايد بتوانيد ايده هاي خودتان را در ذهن مرور كنيد و نتوانيد ايراد منطقي از آن بگيريد.
حالا اگر شما بخواهيد كاري درباره ي جامعه و سياست ايران بكنيد، فكر مي كنيد چه كار بكنيد؟ شايد بتوانيد كاري بكنيد كه از آن راضي باشيد و هم كراوات بزنيد و در خيابان هاي تهران برويد. پس چه اهداف اجرايي داريد؟ چه همكاراني داريد؟ فردا كه از خانه بيرون مي رويد در اين باره چه مي كنيد؟ مي خواهيد يك سلطنت طلب باشيد و برويد پادشاه بياوريد؟ مي خواهيد زيرآب رييس سازمان دولتي اتان را بزنيد؟ مي خواهيد عضو حزب مشاركت شويد؟ به انقلاب مخملي و سرخ و سبز فكر كنيد؟ مي خواهيد عضو نهضت آزادي بشويد؟ عضو اپوزوسيون ها كه تقريبا همه چپ اند؟ عضو تحكيم؟ عضو كلوپ نقاشي محل؟ يا برويد بانك بزنيد؟ اگر قبلا در اين يا آن تجمع دانشجويي به دليل سياسي بوده ايد، به پرسش هايي مانند اين پاسخ دهيد، و پاسخي بدهيد كه به سادگي به چالش كشيده نشود؛ چون جامعه و سياست آنها را به سادگي به چالش مي كشد. زندگي شوخي ندارد، فكر نمي كند شما چه فكري مي كرديد.
■
اومدیم کنار دریاچه بند و بساط رو پهن می کنیم...
بي نهايت تحت تاثير قرار گرفتم. هيچ راهي جز همزاد پنداري با اين هويت چشمگير سيال برايم باقي نماند، و پرواز در جهان آرزوي جاودانم كه از ميان آن مي رود و گذشته و حال را به نهايت درك مي كند؛ احساس بي نهايت خواستني شناور در درياچه ي كنار دشت، زير درختان؛ قدرت مطلق و با حضور همه جايي چه آرام.
■
داشتم يك مجله ي كتاب براي بچه ها1 را مي خواندم و مقاله ي خوبي بود از منتقد اصلي مجله كه هميشه نقد كتب علمي كودكان را بر عهده داشته است. در اين مقاله او با آوردن مثال هايي ايرادات كتاب هاي علمي را دسته بندي ساده كرده بود. در پايان هم درخواستي داشت كه مدتي است موضوع آن ذهن من را مشغول كرده است: از توليد كنندگان مواد آموزشي مي خواست در توليدشان وسواس به خرج دهند، تا نتيجه ي استفاده ي كودك آموزشي نباشد كه زمان و هزينه بايد صرف بازآموزي و يا حذف دانسته هاي آن شود.
از مسير كودكي تا سالخوردگي مردم، بويژه آنهايي كه با مردم قدرتمند (مال، ادب، فرهنگ) رابطه ندارند، اگر آنچه بايد از سهم پيشرفت بشري فرابگيرند را فرا بگيرند، تازه ممكن است نادرست، گمراه كننده و يا كاملا تخريب كننده فراگرفته باشند. براي اين نواقص علمي زماني در آينده، اگر هرگز اين فرصت پيش بيايد بايد صرف بازآموزي و حذف دانسته ها و تصورات غلط شود؛ unlearning.
(1) Books for Keeps
■
شهر زماني بايد محل سكونت باشد كه ضروري است. زماني هزينه ي مسكن در شهر بايد پرداخت شود كه پرداخت قيمت آن، يعني سكونت در شهر، موجه باشد.
يك شهر مجموعه اي بزرگ از امكانات انبوه فرهنگي، تجاري، سياسي، تفريحي و فرهنگي است. براي ادامه ي نوشته فرض كنيم فضاي شهري در زمان ساخت شهر تهي از فضاي مسكوني است. مراجعه ي فرد به شهر هم در هر زمان دليلي دارد. اگر اين مراجعه زياد باشد، معقول به نظر مي رسد كه فرد داخل شهر زندگي كند تا بتواند به امكاناتي كه هر روزه در داخل شهر از آنها استفاده مي كند دسترسي داشته باشد. اما بگذاريد بازبيني كنيم: چه اندازه ساكنين شهر از امكانات آن استفاده مي كنند؟
شايد در مورد تهران به چشم نيايد، پس بگذاريد پاريس را براي نمونه در نظر بگيريم. فردي كه علاقه مندي يا نيازهاي فرهنگي، سياسي، تجاري يا تفريحي فراوان ندارد و يا توانايي مالي اين استفاده را، از بيشتر امكانات شهر استفاده نمي كند، و، استفاده از هر بخشي از امكانات شهر سهم ناچيزي از زندگي روزمره ي او خواهد بود. اين فرد دلايل كمي براي پرداخت هزينه ي اقامت در آن دارد؛ او در شهري است كه براي دسترسي به امتيازات فراواني كه دارد گران است و او از اين امكانات استفاده نمي كند.
■
فقط در همين چند روز گذشته چندين مثال از مواردي ديده ام كه در آنها مردم (فرد) به توليد كننده تبديل مي شوند. يعني هر فرد آنقدر از سوي بسترش حمايت مي شود و آنقدر خودش توانايي دارد تا بتواند اقدام به يك فعاليت مثبت بكند و بازخورد و نتيجه بگيرد. از e-zine هايي كه نويسندگان آماتور در آن بنويسند، تا entrepreneurship. اگر كسي احساس كند مي تواند نتيجه ي بگيرد كه قبلا نمي دانسته آن اين است: اگر امكانات كافي در اختيار افراد قرار گيرد به توليد مشغول مي شوند و تاثير مثبت در اقتصاد جامعه دارند.
در حالي كه كتاب Alison Morrison را مطالعه مي كردم، و بحثي كه در هنگام ذكر مطالعات موردي كه در آنها نقش سيستم آموزشي عمومي در ترغيب و توانمندسازي افراد براي entrepreneurship بررسي شده بود، اين موضوع و تجربه هاي ديگر در ذهنم به هم مربوط مي شدند و من به ياد تجربه ي پروژه هاي آموزشي كه داشتم افتادم و بحث هايي كه درباره ي شيوه هاي نوين آموزش در ايران داشتيم --در اوايل كار دولت نهم--. گرچه آن پروژه ها هرگز آغاز نشدند. حالا تصوير روشن تري دارم از آنچه فكر مي كنم نياز ايران را بيان كند؛ چه خوب است اگر اهداف آموزشي ما چنين بود: توانمندسازي افراد براي توليد، كار و زندگي. به من خرده نگيريد؛ اگر به نظر اين واژه هاي انتخاب هاي بديهي براي ساخت يك شعار به نظر برسد، مانند هر جمله ي قصار ديگر، فقط پس از اطمينان گوينده و بر اساس دانشي واقعي بيان شده است.
براي درك آنچه در ايران مي گذرد --اگرچه من روي هيچ موضوع خاصي متمركز نيستم در اينجا؛ يا شايد بشود همان مهارت هاي زندگي اجتماعي و يا entrepreneurship را يك هدف در نظر گرفت كه سيستم آموزشي نقش اجرايي براي استراتژي هاي مربوط به آن را داشته باشد،-- شايد نگاهي به صدا و سيما مفيد باشد. تعداد سريال هاي تلويزيوني ايراني كه از تلويزيون دولتي ايران پخش مي شود، به نظر من، در نسبت به آن تعدادي از اين سريال ها كه پر طرفدار هستند، نشان مي دهد در جامعه ي ايراني چه نسبتي و با چه كيفيتي توانايي توليد دارند. --بدون توجه به اين كه اين ضعف چه قدر به ترجيحات مذهبي و دولتي در الگوهاي استخدامي مربوط باشد.-- تعداد سريال هاي ايراني تلويزيوني كه بيننده ي كافي داشته باشد كم است و اغلب هنگام ظهور چنين سريال هايي تعداد بسياري طرفدار آن مي شوند. شايد اين مثال خوبي نبوده باشد، بويژه اگر كسي قصد ايراد گرفتن از آن را، با مقايسه آن با شبكه هاي تلويزيوني خارجي و كاستي هاي آنها، داشته باشد. اما من فكر مي كنم هنوز مي توانيم نشان دهيم كه توانايي فردي بسياري از مردم، و پشتيباني از آنها، پايين تر از سطحي است كه به آنها اجازه دهد در چرخه توليد، كارآفريني و زندگي سالم قرار بگيرند. روشن است كه سيستم آموزشي عمومي، از آنجا كه خود از داخل همين جامعه است --و حاكمان ايران قشر elite روشنفكر آن نيست،-- مقصر نيست، اما مي تواند ابزاري در توانمندسازي يا حمايت از مردم باشد.
**
دوباره نگراني من در اينجا مطرح مي شود كه ابزارها و تكنولوژي ها و امكاناتي نظير تلويزيون و سيستم آموزشي عمومي در اختيار حكومت است و الگوي استخدامي جامعه خودي/غير خودي است، دوم، دولت بر پايه ي نظريات مذهبي و در حمايت از سازمان هاي جنايي، مذهبي و تجاري قدرت است، و سوم اينكه همزمان اگر دولت علاقه مند به مدرنيزاسيون بشود اين امكان را دارد. خود اين حركت براي من ناخوشايند است بويژه كه مردم مدرنيته و خواست حكومت را مي پذيرند، گاهي با شوق، بدون آنكه متوجه باشند اين پيشرفت شامل حال آنان نمي شود و نتايج آن باز هم به نفع قوم حاكم است.
■
خواندن شرح يك عكاس آلماني از تظاهرات جمعيتي از مردم و خشونت پليس دربرابر آن برايم جالب بود. متن زير ترجمه ي اين شرح او است.
پليس ضد شورش آماده است تا مردم را از خط آهن دور كند. همانطور كه [در عكس] مي بينيد بيشتر آنها نقاب زده اند و راهي براي شناسايي آنها نيست. حتي با عكس هاي تمام رخ آنها، دادگاه ها اغلب مي گويند كه از شناسايي فرد ناتوانند.
اين واحد ويژه BFE نام دارد --Beweis und FestnahmeEinheit؛ واحد اثبات و دستگيري،-- و آنچه هنگام دستگيري مردم مي گذرد را مستندسازي مي كند. آنها به خشونت ويژه مشهورند. با اين همه فردي كه در آن وسط ايستاده است، بدون نقاب، در حفيفت مردي خوب بود كه بسياري از مردم را، مودبانه ترغيب مي كرد تا ريل را ترك كنند بدون آنكه آنها را از آنجا به [زور] ببرند.
پليس هاي ديگر به يك زن، كه رايگان به جمعيتي كمك مي كرد كه نمي توانستند با وحشيگري پليس كنار بيايند، حمله كردند. او، پس از اينكه 5 سواركار پليس صاف از ميان جمعيت تجمع كننده در ميان جنگل نزديك رانده بودند و جمعيت را مجروح كرده بودند، درخواست كرده بود با سرگروه پليس صحبت بكند. يك پليس زن به اين زن حمله كرده بود. اين همان پليسي بود كه زانويش را به گردن يك زن جوان باردار فشار داده بود كه كنار ريل مي نشست --حتي پس از اينكه به پليس زن بارها يادآوري شده بود كه زن جوان باردار است و اگر او رهايش كند محل را ترك مي كند. همين امسال 146 نفر به علت وحشيگري پليس به درمان سرپايي نيازمند شدند.
اين عكس ها هنگام جابجايي زباله هاي هسته اي از فرانسه به آلمان --مسير لاهه به گورلبن (Gorleben)-- برداشته شده اند. همانطور كه ممكن است بدانيد، ما هنوز انبوهي از نيروگاه هاي هسته اي داريم كه بيشتر آنها از كار افتاده اند. زباله ها هر ساله جابجا مي شود (CASTOR-transport،) و هر سال مردم بر عليه آن تظاهرات مي كنند تا نشان دهند ايده ي انرژي هسته اي را دوست ندارند. تظاهرات هرچه جابجايي نزديك تر مي شود شلوغ تر مي شود. در هنگام جابجايي چندين اردوگاه در اين جا در شمال آلمان هست كه كالاهاي مورد نياز در آنها است. مردم خيلي ياري دهنده هستند؛ شما تقريبا هرچه احتياج داريد به رايگان از اردو مي گيريد --البته شما مي توانيد براي اردوگاه اهدا هم بكنيد!-- و بيشتر مردمي هم كه در آن منطقه زندگي مي كنند به شما كمك مي كنند، حتي در طول شب. موانع انساني از بيشتر از 300 نفر روي ريل ها ساخته شد امسال. البته اين قانوني نيست اما بيشتر مواقع بوسيله پليس فقط از روي ريل جابجا مي شويد. عده اي حتي خودشان را به ريل زنجير مي كنند كه بايد با دقت انجام شود؛ در سال 2004 دانشجوي فرانسوي، سبستيان بريت (Sébastien Briat) بيست و سه ساله كشته شد زيرا قطار به موقع متوقف نشد. او نخستين قرباني در 15 سال بود. محموله بايد 20 كيلومتر در راه برود؛ مسيري كه از موانع پر شده است. پليس اغلب پر شمار است و هرچه محموله نزديك تر مي شود بيشتر احتمال دارد كه شما را ضرب و شتم كنند تا شما را از سر راه كنار ببرند. با اين همه هر سال مردم بيشتري مي آيند. و تظاهرات ضد هسته اي پرطرفدارتر مي شود و جوانان به آن مي پيوندند!
من اين عكس را از روي يك تپه، كه خط آهن روي ان است، برداشتم. 20 نفر روي خطوط نشسته اند. 300 نفر در جنگل هستند و از اين عده پشتيباني مي كنند و 50 نفر هم روي خود تپه كه پليس سعي كرد آنها را پايين بياورد؛ اين يك هرج و مرج كامل بود و بسياري از پليس ها خودشان سقوط كردند. پس از مدتي جمعيت روي تپه نشستند كه كار پليس را مشكل كرد. اين زماني است كه من عكس را گرفتم.
اين تظاهركنندگان عاري از خشونت بودند. بيشتر تظاهرات ها بدور از خشونت است. در خود همين مكان هيچ تظاهركننده اي چيزي به سوي پليس ها پرتاب نكرد يا به آنها حمله نكرد. ما در جنگل ايستاديم و آواز مي خوانديم و شعار سر مي داديم. ديگران روي خطوط، يا روي تپه در مسير آن، نشسته بودند.
پليسي كه نقاب نداشت، همانطور كه نوشتم، مردي واقعا خوب بود. مردمي مثل او به من اميد مي دهند كه چيزها به آرامي در حال تغيير هستند و اينكه پليس پر از كساني نيست كه پليسند تا ديگران را كتك بزنند، بلكه حتما دليل قانوني براي اين كار مي خواهند. او به هيچ كس دست هم نزند. تمام آنچه استفاده مي كرد زبان بود و آن هم بدون هيچ توهين. من واقعا تحت تاثير قرار گرفتم.
■
دوستي به من چيزي گفت كه نمي دانستم. گفت لباس شخصي ها (يا لااقل بخشي از آنها يا در مناطق جغرافياي ويژه) در ايران در حقيقت لبناني هايي هستند كه در ايران تربيت مي شوند. خوابگاه هايي دارند كه در آنها زندگي مي كنند، و روزها با ميني بوس بيرون برده شده و شب بازگردانده مي شوند --احتمالا يا براي تمرين و يا فعاليت در سطح شهر بيرون برده مي شوند.-- او مطئمن نبود اما بر اساس دانسته هايش گمان مي كرد كه اين خوابگاه ها متعلق به ارتش و سپاه نيست. من فقط نمي دانم چطور ممكن است از سپاه و يا عقيدتي ارتش مستقل باشند، رابطه ي آنها با نهادهاي اطلاعاتي و يگان هاي ويژه مانند قدس چيست؟ و همچنين آيا امكاناتي مانند استراق سمع در اختيارشان قرا مي گيرد، و اگر بلي با اجازه ي كدام بخش --اصولا درون وزارت اطلاعات.
كمي بي ربط، اما من هم كه به ياد طالبان افتاده بودم به او درباره ي آنها گفتم كه در حقيقت طلبه هاي ديني در پاكستان بودند كه در مدارس ويژه ي راديكال و تحت حمايت سازمان اطلاعات پاكستان (ISI) تربيت مي شدند.
■
پست هاي مرتبط [1, 2, 3, 4]
دوشنبه 18 تيرماه 1386، يك هفته پس از حمله ي وحشيانه به دانشجويان دانشگاه هنر كه در ساختمان مركزي اين دانشگاه در خيابان فاطمي، فقط براي خواسته هاي صنفي، تجمع كرده بودند، دانشگاه هنر اطلاعيه اي درباره ي آن صادر كرد و روزنامه ي شرق (چرا شرق؟) به چاپ رساند. دوشنبه 18 تيرماه، روز تعطيل نبود اما در اين دوشنبه دانشگاه تعطيل بود، به گراميداشت 18 تير 1378 كه نيروهاي لباس شخصي پيروزمندانه دانشجويان را از چندطبقه ساختمان به پايين مي انداختند. باور مي كنيد؟ آنقدر اين جمله ي آخر عجيب است كه به داستان هاي خنده دار مي ماند: عده اي در اين روز عده اي ديگر را از چند طبقه ساختمان به پايين مي انداختند. به گراميداشت اين رويداد فرخنده به زعم دولت (يا بخش دون پايه تر دولت) تهران، دانشگاه هنر در يك حركت نمادين اطلاعيه اش را در اين روز منتشر مي كند.
اين نوشته كه در بيشترين حجم ستون خبرهاي صفحه ي 31 روزنامه ي شرق روز 18 تير چاپ شده است، در كمال آرامش و غرور نه فقط كمترين اشاره را به "صدمات جسمي و روحي" دارد كه غيرمستقيم روزنامه ي اعتماد ملي را، كه لااقل دو روز اخبار رويداد را به طور كامل چاپ كرد، تهديد به پيگرد مي كند. باور مي كنيد؟ يك روزنامه را براي چاپ خبر رويداد تهديد مي كند. چه كسي؟ روابط عمومي دانشگاه هنر --يادآوري كنم كه آقاي جهاني از بخش روابط عمومي دانشگاه هنر از آقاي مرزباني رياست انتظامات دانشگاه هنر در آن درگيري يكشنبه شب كتك خورده است.-- در اين اطلاعيه همچنين دانشگاه ادعا مي كند كه برق و تلفن دفتر رياست توسط دانشجويان قطع مي شود. آنقدر كه من مي دانم تمام دانشجويان از ابتدا مي گفتند دانشگاه برق را در عصر قطع كرد تا ساختمان خاموش شود و دانشجويان محل را ترك كنند. كسي هم از اقدام به تماس با دفتر رياست صحبت نكرده است. اما مطئمئنا اگر اين ادعاها در دادگاه مطرح شود قابل اثبات و يا رد است. ديگر اينكه دانشجويان هنگام خروج از ساختمان عصباني توصيف شده اند كه همراه با اعمال خسارت به اموال دانشگاه بوده است. اما هيچ جاي آن اطلاعيه ننوشته است كه دانشجويان از ديدن اينكه نيروهاي لباس شخصي چند دانشجوي دختر را روي زمين انداخته اند و با لگد به سينه و شكم و صورت مي زنند و پاهايشان را لگد مي كنند و دختري كه تشنج گرفته و روي زمين افتاده بود و كمك مي خواست را به محل حمله اش يعني مفاصل دست و پايش ضربه مي زنند، عصباني بودند. هيچ جاي آن اطلاعيه ننوشته است كه چطور يكي از مسئولين حراست دانشگاه اموال دانشگاه را مي شكست و صندلي در آسمان مي چرخاند و پنجره مي شكست و نه دانشجويان. هيچ جاي آن اطلاعيه ننوشته است كه يكي از نيروهاي لباس شخصي وقتي مي بيند كه سردسته اشان (حاج ...) توسط اين دانشجويان عصباني --كه اسپري به چشم ها و صورتشان زده شده، گاز اشك آور بهشان زده شده است-- مصدوم شده سرش را داخل شيشه درب مي كوبد و با سر خونين و ترسناك تر از قبل به سوي دانشجويان حمله ور مي شود. اطلاعيه حق پيگيري قانوني عليه نوشته ها را به اين دليل مي داند كه "در برخي نوشته ها موضوع به گونه اي ديگر مطرح شده."
■
كتاب هاي ديني دبيرستان ها اغلب مجموعه اي از اسم هاي بزرگ فلسفه است كه به آساني نام برده شده و به اشتباه تحقير مي شوند و همچنين كلكسيوني از شبه استدلال ها. اين شبه استدلال هاي كتب مذهبي مدرسه و دبيران آن گاهي بديهياتي1 را نقض مي كنند. همين بديهيات در گفتگوي روزمره ي ما هم شايد نقض شوند. دو مورد بسيار ابتدايي را اينجا يادآوري كنم. بعيد است هرگز در حرف زدن يا فكر كردن اين دو قانون را نقض كنيم: Modus Tollens و Modus Ponens.2
تصور كنيد دو گزاره داريم:
- پاپيون پيراهن قرمز پوشيده است
- امروز يكشنبه است
و مي پذيريم اگر پاپيون پيراهن قرمز پوشيده است آنگاه امروز يكشنبه استModus Ponens مي گويد اگر گزاره ي نخست درست باشد، پس گزاره ي دوم نيز درست است. در نتيجه اگر امروز، حقيقتا، پاپيون پيراهن قرمز پوشيده است پس امروز يكشنبه است. Modus Tollens مي گويد اگر گزاره ي دوم نادرست باشد پس گزاره ي نخست نادرست بوده است --واگرنه حتما گزاره ي دوم درست بود. پس اگر امروز حقيقتا يكشنبه نيست يعني پاپيون هم پيراهن قرمز نپوشيده است. حالا نقض اين دو قانون ساده چه طور روي مي دهد؟ با دو اشتباه، هر كدام براي يكي از دو قانون بالا. اشتباه نخست --در Modus Tollens-- چنين است: اگر گزاره ي نخست نادرست است پس گزاره ي دوم نيز نادرست است. بر اساس مثال ما يعني اگر پاپيون امروز پيراهن قرمز نپوشيده است پس امروز يكشنبه نيست. در اين اشتباه 3 ما زياده تصور كرده ايم. تمام آنچه ما مي دانيم اين است كه پاپيون فقط در روزهاي يكشنبه پيراهن قرمز مي پوشد. اما نمي دانيم امروز چه روزي --از جمله يكشنبه-- است اگر پاپيون پيراهن قرمز نپوشيده باشد. او ممكن است يك پيراهن آبي يا سبز در روز يكشنبه به تن كند. فقط مي دانيم او هيچ روزي بجز يكشنبه ها پيراهن قرمز به تن نمي كند. نقض دوم 4، و مربوط به قانون دوم، مي گويد اگر گزاره ي دوم درست است پس گزاره ي نخست نيز درست است. در مثال ما يعني اگر امروز يكشنبه است پس پاپيون قرمز پوشيده است. اينجا هم دوباره ما زياده تصور كرده ايم. مي دانيم يكشنبه تنها روزي است كه پاپيون در آن پيراهن قرمز مي پوشد، اما او ممكن هم هست يك پيراهن سبز در يكشنبه بپوشد. ما نمي توانيم ادعا كنيم پاپيون پيراهن قرمز پوشيده است چون امروز يكشنبه است. اين دو اشتباه را با يك مثال ديگر ببينيم: اگر خدا پيش من ظهور كند پس خدا هست. اما خدا شخصا پيش من ظهور نكرده است پس خدا وجود ندارد. (خدا هنوز مي تواند وجود داشته باشد اما پيش او ظاهر نشده باشد) و يا اگر: خداوند جهان را خلق مي كرد جهان منظم بود. جهان منظم است پس خداوند جهان را خلق كرده است. (هنوز هركس ديگري هم مي توانست جهان را خلق كند و جهان منظم باشد، فقط مي دانيم اگر خدا جهان را خلق مي كرد آنگاه جهان منظم بود.) (1) اصل موضوع؛ Axiom(2) من در اينجا از اين نوشته استفاده كردم: Very Basic Terms of Logic(3) denying the antecedant(4) affirming the consequent
■
چه كسي مانع من ميشود اگر بخواهم از واژه هاي لاتين براي فكر كردن استفاده كنم؟ چه كسي مي تواند به من خرده بگيرد اگر من تمام زندگي ام نشان بدهد هيچ احساس وابستگي به يك كشور ندارم؟ هيچ دليل واقعي وجود دارد كه به ويژگي هاي مشترك يك گروه پايبند بمانيم و اين محدوديت را تداوم دهيم؟
■
Reading a discussion 1 on the presence of consideration of money and coinage in the text of Hebbel, Gyges und sein Ring, I found: "The genealogical principle is replaced by a territorial principle... And where genealogy always points back toward a terminated past, the political economy Kandaules has in mind is dynamic and open to the future." 2Now when Thoas speaks rather indecorous to the king: "I consider your new crown entirely like any other thing that gleams and glitters, and that one owns because one can pay for it" Thoas is actually trying to remind Kandaules --who has abandoned the Herculean ancestral crown and sword, because he wants a new economy based on the riches of his reign and not the genealogy,-- he is risking his position as the absolute king, and that he is making a huge mistake. Now I here admit I admire independence from past and group, for the will of progress. I believe, empirically, group, e.g. family, has had inessential shaping factor in the upbringing of many people, or every people, in the course of history. We would not be able to speak possibly if we were not to learn that from the group. We do not need to create from scratch anymore, and the language example extends to everything, including negative points and drawbacks. This last kind of extension of drawbacks, e.g. that we inherit, literally, negative points or weaknesses from our family, is my actual motive to acknowledge the independent mind that figures out and that goes through examination of itself to develop near purely unaffected by the corruption and weakness. The mind that has the ability to deviate from the norms of society in order to innovate or invent. The will to progress could freely and powerfully extend to gain, and the still social individuality I cherish is created. All well, there is this remark I also find important and true that family and any other group, with a measure of support for its members, to which one belongs and which bequeathes fortune, assets, knowledge, status, and social connection is very valuable. Who would dare that? Yet, in Iran, many forget: both those successful but unattached people or the unemployed. Nobility is the direct consequence of possessing qualities above, perhaps plus the interconnection of the owners. However Iran turns her look away from the notion of nobility. Next.. ++Decorum and lifestyle ++A world of globalisation and family ++Technology and the distribution of knowledge ++Could we have elite classes in Iran? We already have elite, but it waits clustering. ++Do we need elite classes in Iran? (1) Koschorke, Albrecht, Phantasmagorias of Power: Hebbel's Drama Gyges und sein Ring, MLN, Volume 120, Number 3, April 2005 (2) Ibid., p. 543
■
ساختمان هاي معمولي، جوي هاي متواضع و بقالي هاي آشنايي كه در اين پس از نيمه شب در هر چند صد متر از اين مسير بسيار دراز هنوز نبسته اند. هر چند دقيقه يك نفر مثل من در طول اين خيابان مي گذرد.
خسته هستم و ولو و با پايان آخرين ساعات فعاليت امروز دست و ذهنم مشغول همنوايي با آهنگي است كه گوش مي كنم. روبروي من چند ده متر جلوتر مردي را مي بينم پشت يك ماشين، كنار درب بقالي و يك متري بالاتر از سطح زمين و سايه ي طنابي كه از پشت سر او است و هر دو در هوا مي لغزند. بر خودم مي لرزم، چشم هايم درشت مي شود؛ مردي دار زده شده است؟
در كمتر از يك ثانيه مي فهمم اشتباه كردم، چنان سريع كه از سرعت گام برداشتن هاي تندم كاسته نشد. اما عجب بر خودم لرزيدم.. چرا چنين كابوسي ديدم؟ تمام داستان هاي وحشتناك دانشجويان دانشگاه هنر كه تا همين لحظاتي پيش از تك تكشان مي شنيدم. تمام شرح حوادث ريز و درشتي كه مي تواند اين چنين ناگهان وجودتان را بچلاند؛ تمام چهره ي كسي را كه تمام روز لبخند زنان و آرام در تهران مي دويد را بپيچاند. كابوس رفته من حالا تمام داستان حقيقي شب لگدكوب كردن حق و بدن همكلاسي هاي من را يكباره بر من فرو مي آورد. بغض مي كنم. بغض مي كنم.
***
و هيچ قاضي در اين شهر نيست كه جويي ميل به بازجويي آن چه گذشت داشته باشد.
■
تلافي دست انداختن احمدي نژاد در سال گذشته و غيره نبود؛ ماجراي نشريات جعلي تحكيم در اميركبير در اردي بهشت و تظاهرات پس از آن از مقدمات پروپاگانداي "انقلاب فرهنگي دوم" بود.
**
سرانجام به متني برخوردم كه توضيح مي دهد چرا من با عنوان "انقلاب فرهنگي دوم" مخالفم --شايد ولي بجز هنگاميكه به ادبيات فعلي بسيج اشاره مي كنيم.--
■
پست هاي مرتبط [1, 2, 3, 4]
گويا از قول رييس دانشگاه، آقاي ايزدي ادعا شده است كه دانشجويان او را به گروگان گرفته بودند.
ديروز پنج شنبه دانشجويان وسايل خود را از وزرا پس گرفتند.
از دوشنبه تا امروز 22 نفر به كميته ي انضباطي فراخوانده شده اند؛ تعدادي از اين عده آنروز در آن محل نبودند و يا براي مدت كوتاهي و پيش از درگيري ها آنجا بودند و سپس ساختمان را ترك كرده بودند. اتهامات براي كميته ي انضباطي شامل تخريب اموال عمومي، اهانت به مسئولين دانشگاه و برهم زدن نظم دانشگاه است.
من فكر مي كنم وزراتخانه دچار سوءتفاهم بدي شد آن شب؛ خواسته ها كاملا صنفي و قريب به اتفاق دانشجوياني كه آنجا بودند هرگز حتي به فعاليت هاي فوق برنامه هم نمي پرداختند، اما وزارت نمايشي اجرا كرد كه اغلب براي تودهني زدن به بچه ها و حركاتي كه ذره اي شبهه ي سياسي بودن دارند به كار مي برند. اگر از آن دانشجويان آن شب بپرسيد مي دانم كه نمي توانند بگويند 18 تير چه سالي بود و چه اتفاقي افتاد. برخورد خشونت بار و وحشيانه، به معناي حقيقي كلمه، نظير برخوردهايي بود كه باعث فوت عزت ابراهيم نژاد در كوي دانشگاه بود؛ همكلاسي هاي ساده ي من ممكن بود حتي به قتل برسند.
■
نسل جديد خوراك فرهنگي رسانه اي تمدن غرب را دارد --به علاوه ي آموزشي كه او را به جايگاهش آشنا نمي كند-- و عملا، ناخودآگاه و ناخواسته زندگي با تاريخ و زيربناي ايل و قوم و تسلط ايشان، يا اينطور به نظر بعضي مي رسد. اگر اين را پيشنهادي قابل قبول بدانم، من با بخش اول جمله ي پيش موافقم و تضادش در برابر چيزي ناشناخته كه در جاي بخش دوم جمله بيايد. آن چيست؟
■
1 چه كنيم كه قانون از سوي حاكم اجرا شود؟ چرا قانون اجرا نمي شود؟
دوم چه كنيم كه حكومت بر پايه و اساسي لا اقل در اندازه ي منظره ي حكومت در جوامع پيشرفته باشد؟ پيشرفته تر از مردمش باشد و دموكراتيك.
■
پست هاي مرتبط [1, 2, 3, 4]
در ادامه ي تجمعات و اعتراضات ماه هاي گذشته در دانشگاه هنر، امروز، 10 تير، دانشجويان از حدود ظهر در طبقه آخر ساختمان اداري مركزي دانشگاه هنر، در خيابان فاطمي، تجمع كردند. دانشجويان در پشت در دفتر رياست دانشگاه، آقاي ايزدي، جمع شدند و منتظر آمدن او ميان دانشجويان و اعلام نظر يا گفتگوي او شدند. تا ساعت 11:30 شب هنوز رياست دانشگاه از اتاقش بيرون نيامده است.
دانشجويان اين تجمع را بويژه به اعتراض به بسته شدن كارگاه هاي دانشگاه از 18 تير تا پايان تابستان و همچنين احتمال تعطيلي خوابگاه ها در طول تابستان برگزار كردند. رياست دانشگاه و ديگر بخش هاي مديرين طي اين چند ماه در پاسخ به شكايات و پرسش هاي دانشجويان هيچ پاسخ قانع كننده اي، اگر هرگز پاسخ داده باشند، نداده اند. بسته بودن كارگاه ها و محدوديت كار كتابخانه و ديگر محدوديت ها در تابستان بويژه در كنار افت آموزشي دانشگاه در سال هاي اخير برجسته مي شود كه همراه با برخورد نامناسب دانشگاه با استادان بوده است. بسياري از استادان دانشگاه هنر براي عدم حمايت روشن از يك جبهه ي سياسي در دانشگاه نگاه داشته نمي شوند و يا در هيئت علمي راه داده نشده اند.
پس از افزايش تعداد دانشجويان گردآمده در ساختمان فاطمي تا پايان شب؛ ابتدا يك فرد ناشناخته با لباس ها و ظاهر حزب اللهي توجه دانشجويان را به خود جلب مي كند كه پس از اصرار بچه ها به معرفي و پرسش درباره ي كارت دانشجويي و محل تحصيل --در حالي كه در دانشگاه از ساعات ابتدايي ورود به ساختمان را به نشان دادن كارت دانشجويي مشروط كرده بود،-- و ناتواني او از ارايه ي هيچكدام، محل را ترك مي كند. سپس از حراست وزارت علوم يك يا دو نفر به اتاق رياست دانشگاه ي روند و سپس محل را ترك مي كنند.
در ساعات مياني تجمع دانشجويان مجموعه ي سوالات خود درباره ي وضعيت دانشگاه و مشكلاتش را بر روي برگه اي نوشته و امضا كردند تا به رياست دانشگاه تحويل دهند و بدون نياز به تعيين نماينده براي گفتگو با آقاي ايزدي و با روشن كردن موضع بدون هرگونه خشونت خود، وي پس از مدت زماني پس از دريافت نامه به ميان دانشجويان آمده و نظرات خود را بگويد. اما از اين راهكار استقبال نشد.
در ساعاتي بعد چندي از معاونين دانشگاه --معاون آموزشي، آقاي افشار مهاجر؛ معاون دانشجويي، آقاي تندي-- به علاوه ي چندي ديگر از جمله مسئول دفتر نهاد مقام رهبري در دانشگاه هنر، آقاي سرلك --معاون سابق مسئول دفتر نهاد مقام رهبري در دانشگاه اميركبير-- به اتاق رياست مي روند و آنها نيز مدتي بعد اتاق را ترك مي كنند. همچنين دو نفر از طرف وزارت علوم نيز به محل آمده و پس از ديدار با آقاي ايزدي اعلام مي كنند كه از ايشان خواسته اند تا براي گفتگو با دانشجويان بيرون بيايند ولي آقاي ايزدي پس از ساعت ها حبس كردن خود در اتاق و مشورت با تمام اين افراد حاضر نيست از اتاق بيرون بيايد. دانشجويان متعجب هستند كه به چه دليل رياست دانشگاه تاكنون حاضر نشده است در ميان دانشجويان حاضر شود و براي چه خود را در آن اتاق حبس كرده است.
نيروي انتظامي كه حدود عصر كنترل درب ورودي ساختمان را به عهده گرفته بود و از ورود و خروج دانشجويان جلوگيري مي كرد، ساعتي بد موضع خود را رها مي كند و در اطراف ساختمان با نيروهاي كمتري مستقر مي شود و در عوض نيروهايي با لباس شخصي در اطراف و داخل ساختمان ظاهر مي شوند. به اين ترتيب ورود و خروج دوباره براي دانشجويان ممكن مي شود. دانشجويان قصد دارند شب را در ساختمان بگذرانند.
حدود ساعت 11:30 شب نيروهاي انتظامي چند نفر از دانشجويان را گرفته اند. هنوز خبر دقيقي از اينكه چه تعداد و تحت چه عنوان گرفته شده اند در اختيار نيست. رياست دانشگاه اتاق را ترك كرده و به محلي ديگري در ساختمان رفته است.
***
12:35 بامداد دانشجويان را مي خواهند بيرون كنند. همه نگران هستند به محض خروج از ساختمان بوسيله ي اطلاعات دستگير شوند.
***
بامداد حدود 2 طي يك جلو و عقب كشيدن نيروهاي دو طرف و درگيري و زد و خوردهايي به تدريج تمام دانشجويان دستگير مي شوند. پسرها را با ميني بوس مي برد و در خيابان رها مي كنند (بجز دو نفر.) دخترها را به وزرا مي برند. چند نفر، هم از دخترها و هم از پسرها، به شدت كتك خوردند.
***
بامداد حدود 3 تا 4 دانشجويان آزاد مي شوند. مصدومان به بيمارستان مي روند و باقي به خانه و خوابگاه. كارت ها و يا بيشتر، موبايل هاي بسياري هنوز در وزرا مانده است.
■
پست هاي مرتبط [1, 2, 3, 4]
15:25 بعدازظهر، يكشنبه 10 تير در ساختمان اداري مركزي دانشگاه هنر در فاطمي كه عده اي از بچه ها به اعتراض به همه چيز، از رياست دانشگاه تا بسته بودن كارگاه ها و ساعت كار محدود شده، به آنجا رفته بودند درگيري مختصري شده است. عده اي به دفتر رياست رفته اند و هنوز خبر نزديك تري به من داده نشده است. ط* به من زنگ زد كه با ج* دارند مي روند آنجا. عده اي ديگر هم با شنيدن خبرها دارند مي روند. نمي دانم آيا درگيري جدي بوده است و يا برخورد فيزيكي نداشته ايم. بچه ها در طبقه ي آخر ساختمان پنج طبقه ي خيابان پروين اعتصامي جمع شده اند.
■
..باشد در روز دگر در سراي دگر مبسوط به تشريح نظرات و افق هايي براي مردمان غيرمتخصص همت گمارده، سراي فاني از پي طي طريق لطف به رعيت وداع كنيم! نوشته زير است از A philosophy of mass art, Noël Carroll, Oxford university press, 1998 (pp. 360-361)
دليل دل مشغولي منتقدان معاصر در علوم انساني با موضوع ايدئولوژي در نسبت با هنر انبوه بي شك بر پايه ي اين تصور آنها است كه پروپاگانداي ايدئولوژي بوسيله ي هنر انبوه اهرم موثري است كه سركوب به لطف آن تا دنياي مدرن دوام آورده است. تصور غالب اينجا اين است كه، بوسيله ي ايدئولوژي، سامانه هاي سلطه آگاهي شهروندان را در اختيار در مي آورند به روشي كه آنها سلطه را قابل قبول مي يابند. ايدئولوژي ممكن است يا براي محاصره كردن مردم با علايق كاذب كه آنها را به بردگي مي كشند عمل كند و يا براي جعل توجيه رسوم اجتماعي بي پايه... آنقدر كه دغدغه ي منتقدان معاصر درباره عملكرد ايدئولوژيك هنر انبوه حاصل تعهد در برابر عدالت اجتماعي است برنامه ي آنها بي عيب به نظر مي رسد. با اين همه، اين منتقدان اغلب به نظر مي رسد اهميت ايدئولوژي براي تداوم سيستم سلطه ي اجتماعي را بزرگ مي شمارند. در ديد آنها، ايدئولوژي، بويژه در حكومت هاي سرمايه داري، اهرم اصلي سلطه ي اجتماعي است. اما، همانطور كه من در جاي ديگر بحث كرده ام، به همراه ديگران، ساختار چيدمان اقتصادي ممكن است تاثير بسيار بيشتري داشته باشد، در توضيح استمرار سيستم هاي سلطه ي اجتماعي، از ايدئولوژي.
■
وقتي اسلحه اش را به سوي مردم مي گيرد و شليك مي كند فرصت فراموشي و تنفر از خانواده گم شده اش را پيدا مي كند و عادت كردن به بي رحمي. چقدر طول خواهد كشيد، اگر هرگز از آن جهنم بيرون بيايد، تا بتواند در يك خانواده ي طبيعي پذيرفته شود و با همسالانش بازي كند و ياد بگيرد؟
خبر راي دادگاه ويژه ي سيرالئون1، در لاهه، در محكوم كردن متهمان جنايت جنگي اين كشور به خدمت گرفتن كودكان زير 15 سال، توجه فعالان حقوق كودكان را جلب كرد: اين نخست راي از اين گونه بود كه از سوي محكمه اي زير نام سازمان ملل صادر شد.
بزرگسالان هم جان و حياتشان مهم است. اما بزرگسالان از نظر اخلاقي و تصميم گيري استقلال و توانايي بيشتري دارند و نبردها تاثير منفي كمتري روي يك انسان بالغ دارد، يا اينطور به نظر مي رسد. سربازان در نبرد در شرايطي قرار دارند كه خشن بودن، پست بودن و بي رحمي آسان تر است. قراردادن كودكان در اين وضعيت در تربيت و ذهنيت آنها و شكل زندگي آنها تاثير فراوان دارد: موقتا مسئله ي مخالفت با شركت كودكان در نبردها يك مسئله ي فوري است تا زماني كه خشونت و خونريزي گروهي جايش را به راه حل هاي سياسي بدهد. در حقيقت تمام قوانين و توجهات اينچنيني جنگ را در اصل نمي پذيرند، اما به دليل رويداد خارج از دسترس اين درگيري ها، به كمك رساني و دخالت در آن مي پردازند.
در آفريقا بويژه كودكان واقعا در سنين پايين به نبردها آورده مي شوند: اكثر آنها به زور از خانواده اشان جدا مي شوند؛ خانواده اي كه شايد توسط نيرويي كه در استخدامش هستند و در جلوي چشمانشان به قتل رسيده باشند.
■
Count not I can. I keep repeatedly listening to it, and once it is finished I cannot help but to put it to sing once more, just once more, Callas!, and more again. "..To you who awakened love in my heart from earliest years, and shared my joys and sorrows."* To you I be indebted, not for anything but the very terse moment you awaken love in me soul, and me tears suspend in the air filled with the majestic magic voice of yours. You are one of the loveliest pictures in the mind of history I know. Actually you made it. You and the world around you. If one lover of music and life ever lives postmortem, she would seek for you; you left us very earlier "I must leave you, o my comrades-in-armes; and henceforth be far from you. But, for pity's sake, hide your tears: ah, for me your hearts are supreme enchantment...Farewell, I must go.. Farewell, to you who awakened love in my heart from earliest years.." *English translation from Donizetti, La Figlia Del Reggimento Convien Partir, Atto I, Maria Callasتوان شمردن ندارم. با ذهني فراموشكار دوباره به آوازي كه مي خواند گوش مي دهم، و هنگاميكه تمام مي شود دوباره گوش مي دهم، كالاس!، و دوباره گوش مي دهم. "به شما كه عشق را در من بيدار كرديد از نخستين سال ها، و در خوشي و غم من شريك شديد."* به تو كه مديونم، نه براي هيچ چيزي به غير از همين لحظه ي ناچيز كه تو عشق را در جان من بيدار مي كني، و اشك هاي من در فضايي قطره قطره معلقند كه آواز پر جلال و سحرگونت آن را تسخير كرده است. تو يكي از زيباترين تصاوير آن تاريخي هستي كه من مي شناسم. در حقيقت تصوير را تو ساختي. تو و دنيايي كه دور تو مي چرخيد. اگر هرگز از پس قبر راهي براي موسيقي و عشق به زندگي باشد، بدنبال تو هم خواهد گشت؛ كه تو ما را زودتر ترك كردي؛ "من بايد شما را ترك كنم، اي سربازهاي من؛ و پس دور از شما روم. اما قسم به دل سوخته، اشك هايتان را پنهان كنيد: آه، براي من قلب هاي شما غايت دلفريبي اند... بدرود، من بايد بروم..بدرود به شما كه عشق را در من بيدار كرديد از نخستين سال ها، و در خوشي و غم من شريك شديد."
Among so many keywords people search by and come to here some are not much relevant, say, downloading Papillon beautiful soundtrack, but many came here to read the English translation from Convien Partir from La Figlia del Reggimento. I put the translation here from the booklet inside EMI classics disc for Maria Callas performance. It is copyrighted 1965, Gwyn Morris. (oops!) {Convien partir, o miei compagni d'arme; e d'ora in poi lontan da voi...addio, convien partir.}"I must leave you, o my comrades-in-arms; and henceforth be far from you. But, for pity's sake, hide your tears: ah, for me your hearts are supreme enchantment. I must leave you -- ah, for pity's sake, hide your tears... Farewell, I must go. I must leave you! Farewell, to you who awakened love in my heart from earliest years and shared my joys and sorrows. My happy state is now changed into possessions and riches. I must leave you -- ah, for pity's sake, hide your tears... Farewell, I must go.
■
احتياج دارم ذهنيتم درباره ي پيشرفت نامتعادل جامعه را روشن كنم: پيشرفت جامعه نامتعادل است؟ فناوري هاي جديد و تكنيك ها ي رسانه هايي در اختيار عقايد دست نخورده در مي آيند؟ پيامدهاي اين پيشرفت نامتعادل شانس بقا يا تداوم بيشتر عقايد توتالير است؟ اين مناطق انتزاعي كه هرگز به بحث گذاشته نمي شوند چه هستند؟ آيا مناطقي انتزاعي است كه هرگز مورد بحث قرار نمي گيرند؟ شهروند در ايران چه كسي است؟ نقش شهروند در دخالت در نظم دولت و نظم جامعه چيست؟ + فكر مي كنم مناطقي كه دولت در آن حيطه توتاليتر نشده است. فرض من بر توتاليتريزم ناقص دولت است. مناطقي است كه پيشرفت مي كنند در حالي كه موارد ديگر در بند سركوب دولتي دست نخورده باقي مي مانند. فرض من اين است كه محدوديت از طريق فرد، دولت و جامعه تحميل مي شود؛ تصادفي و غير تصادفي. تصادفي يعني مجموعه علل تصادفي، و ناخودآگاه پيش آمده، در طول يك خواست اوليه براي آن تغيير/تداوم در سيستم نيست. + آيا تكنيك هاي آماري به من كمك خواهند كرد تا درستي وجود اين عدم تعادل را بررسي كنم؟ + از آنجايي كه از رنسير تا گوته من درگير مفهوم مرئي و نامرئي شده ام --شايد در پليس رنسير-- مي خواهم بيشتر روي آن كار كنم.
■
يك صبح تعطيل است و من تازه از خواب بلند شده ام. به آشپزخانه مي روم و براي خودم شكلات تلخ درست مي كنم. باز مي گردم و تا خنك شدن معجون قهوه اي رنگم دوباره روي تخت دراز مي كشم. به زبان فكر مي كنم؛ پس از صرف شكلات پشت ميز درون سالن خواهم رفت تا سهم روزانه ام را از دو زباني كه در حال فراگيري اشان هستم دريافت كنم. آن دو زبان را مي خواهم، مانند انگليسي، سر فرصت، و به روش خودم با انسجام ياد بگيرم. علاقه ي من به ارتباط و هيجان پيشاپيش من براي استفاده از منابع فرهنگي-تفريحي و سياسي مختلف است كه من را به يادگرفتن زبان هاي مختلف تشويق مي كند.
همانطور كه روي تخت روي شكم افتاده ام به دوره هاي رها شده ي اخيرم براي يادگرفتن يكي دو زبان كامپيوتري فكر مي كنم. منظور من، از دوره، تلاش شخصي خودم است. من در فهرست علايقم چند زبان برنامه نويسي كامپيوتري را هم مي بينم كه هرازگاهي ذره اي از آنها را فراگرفته ام. آنها را هم، كه زبان هاي غير معمول تر هستند، بيشتر به دليل علاقه ام به خود آنها، كه البته از اهميت امكانات استفاده اشان جدا نيست، پيگيري كردم. داشتم فكر مي كردم چطور در مقايسه با زبان هاي طبيعي --مانند انگليسي،-- زبان هاي كامپيوتري به سرعت ممكن است استفاده اشان را از دست بدهند و يا دچار تحول شوند. برنامه نويسي را تصور كنيد كه دو دهه ي پيش روي ماشيني كه امروز ديگر استفاده نمي شود و با زباني كه امروز كسي نامش را نشنيده است يكي از شناخته شده ترين و همه جايي ترين برنامه هاي داده اي را نوشت. --Mark Musen, Protégé-- تكنولوژي سخت افزاري و نرم افزاري چنان محيط شهري را تغيير داده اند كه سر و ته فاصله ي دهه ي شصت ميلادي تا امروز فضاهايي نا آشنا با يكديگرند؛ واژه هاي old school و old-fashioned لغاطي پر معني مي شوند براي يادكردن از تكنيك هاي مورد استفاده در چند سال پيش و آدم هاي امروز در آن زمان: نوستالژيي تعلق به شهري نامعلوم كه در ميان فناوري و كلاه لگني معلق است.
به ياد دارم در كودكي چطور با برنامه نويسي گفتگو مي كردم كه زبان تخصصي اش فرترن (Fortran) بود و من آن زمان، پس از ديگر زبان ها، به تازگي با Visual ها ور مي رفتم. اگر امروز من با فلان زباني كه مي خواهم شروع به كار كنم و براي يادگرفتنش به خواندن راهنماها و دفترچه هاي سال 2007 ميلادي مشغول شوم، مي دانم كه ده سال پس از اين، خاطره ي خواندن و كار كردن روي اين ماشين ها ممكن است تصويري دور دست در عمقي سورئال از دنياي تخيل من بشود. و اين در حالي است كه هيچكدام از آنچه امروز هست از بين نمي رود و بيشتر دچار تحول مي شود و مفاهيمي كه به شكلي جديد ديده مي شوند؛ چون زندگي اصولش را حفظ مي كند.
***
از ميان آنچه به ياد مي آورم، براي مطالعه ي بيشتر نگاه كنيد (فيلم:)
■
نسرين، اين ها موثر نيست. موثر هست، اما تضمين فردا نيست. مهم هست، اما كافي نيست. امروز زير بار مي روند. اين تاثير فقط براي همين احكام است؛ اگر سياست طلب كند فردا ديگر به نظر نمي رسد كه اين احكام تحت تاثير من و تو تغيير مي كند. در موضعي نيستيم كه تاثير بر اين احكام را تضمين توانايي تاثيرگذاري بر احكام دوباره بدانيم؛ من مي خواهم در اين موضع نمانم. در موضعي نمانيم كه تاثيرمان به اجازه و رها كردن آنها است نه تاثير واقعي ما يا موضع پيشرفته ي آنها.
+++
اعتراض ها به رتبه ي سلطنتي داده شده به سلمان رشدي از حكم وحشيانه ي خميني احمقانه تر نيست. مسلمان خوب نباشيد؛ زور نزنيد، مسلماني و دينداري برابر جهل است. مسلمان خوب و بد ندارد.
+++
هميشه به شوخي گقته ام كه اگر اين كشور دست من باشد همه ي مسلمانانش را به دريا مي ريزم. البته اين بي شرمي است و من مايل به اين كار نمي توانم باشم. اما بگذاريد بي شرمي ها را با هم مرور كنيم. تمام زندگي روزمره ي ما، شامل بخش هايي كه "مدافع حقوق" و "فعال" ندارد، بي شرمانه ساخته شده است. و ما به آن قانعيم. آن را نمي بينيم. آنرا نمي فهميم. من اگر بتوانم انتقامم را به حق مي گيرم و "همه ي مسلمانانش را به دريا مي ريزم..." آدم هايي كه خوب شدنشان هزينه ي هنگفتي بر مي دارد و وجودشان با وجود من مانعت الجمع است. جامعه اي كه در منجلابي از كثافت خود ساخته بي هدف مي رود. براي توهين من به باورهايتان آزرده شويد، شما دشمن منيد؛ گاهي آنقدر آدم ها از هم فاصله مي گيرند كه متعلق به دنياهاي متفاوتي مي شوند. و اگر مسلمانان بخواهند دنيا را تسخير كنند من هم بايد براي سهمم از دنيا تلاش كنم. و من تلاش مي كنم. هيچ اثري از چنين متجاوزاني باقي نمي گذارم، مگر آنكه بتوانم به تك تكشان غلاف بزنم. ارتباط دين با سياست هم در اينجا بي ربط است؛ دين بيماري است. مسلمان متجاوز است، و اين را رسما اعلام مي كند. در جايي آتشفشاني خفته است براي سوزاندن اين متجاوزان. بدون من دنياي مسلمانان خالص است، اما همچنان مريض: آهنگي ناهمگون از خامي و غرور و جهل مثال زدني. سال ها است كه حتي در كلاس بالاتر علمي هم حاضر به گفتگوي با طعم دين با ديندار و كمي-ديندار نيستم. هيچ آدم توانمندي حاضر به اين صحبت نيست. و احتمالا گرمي سر و نيمه ي شب است كه فراموش كرده ام چرا هميشه در برابر اين هدر رفتن زندگي شما زبان درنمي آورم. دين چنان به سادگي به چالش كشيده مي شود كه هيچكس باور نمي كند حقيقتا به چالش كشيده شده است. چقدر از گفتن اين حرف ها متنفرم و برايم دردناك است. اما مي نويسم تا اين نظر نوشته شده باشد، بلكه به تمسخر و نيش فرصتي براي يك نفر پيش آيد تا يك قدم از مركز آن كلاف پيچيده ي حماقت دورتر رود. پس آزرده شويد و بترسيد از اينكه ماشيني باشيد، كه وقتي به خودتان بياييد، اگر هرگز به خودتان بياييد، در لحظه اي شوم بر شما حادث شود كه ثانه ثانيه عمرتان تا همان يك لحظه بر باد رفته است، به معناي دقيق واژه. و از پس آن بازپروري براي كمك به شما نيست؛ "كلينيك بازپروري دينداران."
■
همه ما از داستانهايي كه پايانشان خوب است بيشتر خرسند مي شويم. ديشب در ورزشگاه اختصاصي اش در اسپانيا، تيم فوتبال رئال مادريد (Real Madrid) جشني بزرگ و پرشكوه برگزار كرد. جمعيت علامت هاي سفيد و براقشان را تكان مي دادند و درميان انوار رنگي سكوهاي برنابئو فرياد سر مي دادند. نورپردازي خيره كننده استاديوم مركز زمين را به سن پر رمز و راز تئاتر تبديل كرده بود: در ميان روشنايي و تاريكي، بكهام رائول را در آغوش گرفت، و كاپلو براي نخستين بار خنديد.
يك سال يا شايد دو سال پيش بود كه دو آرزوي كوچك به سر داشتم هر بار به ليگ اسپانيا فكر مي كردم: آن باشگاه را به دست من بدهيد! تا صاحبان بي فكرش را رام كنم و به تيم فروريخته اميد دهم. رئال مادريد نه فقط مديريت فني واقعي احتياج داشت، بلكه من به روشني مي ديدم كه زندگي بازيگران ميدان افسرده و پرتنش است. و اين تمام جلال آن مردان را خورده بود.
نه فقط امروز پس از پنج سال يك جام قهرماني به رئال مي رسد، بلكه پايان داستان دو بازيكن محبوب من در فوتبال به همان خوبي است كه حقشان بود، و يك پايان خوب طلب مي كرد. خداحافظ روبرتو كارلوس، خداحافظ ديويد بكهام.
■
جالب ترين نوشته اي كه من از فاطمه صادقي خوانده ام مقاله ي او "سياست زدايي از جامعه ي مدني: تجربه ي سازمان هاي غير دولتي در دوره ي اصلاحات" است كه در شماره ي 47 گفتگو كه به بازبيني دوره ي اصلاحات تعلق داشت منتشر شد. هنگام خواندن آن مقاله خوشحال بودم كه سرنخي از ايده هاي خودم در جايي ديگر يافته ام، يا شايد بستري مشترك براي تفكر: من نگاهي روانشناختي، به معني عام كلمه، به فراز و فرود الگوي رفتاري عامه در كشف خاتمي، اشتياق فراوان براي عنوان جامعه ي مدني و سرخوردگي شرمگين پس از آن دارم. در آن مقاله هم اين فراز و فرود يادآوري شده بود. صادقي در اين نشست در مسير همان مقاله حركت مي كند و سعي مي كند ايده هاي خودش را در سمت و سويي ديگر كمي بسط دهد.
فاطمه صادقيگفتگويش را با يك ادعا شروع مي كند: فمنيسم در ايران هميشه زير سايه ي سياست، و محدوده ي حركتي اش محدود به مرزهاي ايدئولوژيك آن ايده هاي سياسي بوده است. فمنيسم در ايران هرگز براي خودش، حقوق زنان، حركت نكرده است. اگرچه در پايان سخنانش خانمي از فعالان ميانسال از او ايراد مي گيرد، من در درك نظرات پژوهشگر مشكلي ندارم. او مي خواهد فمنيسم آزادانه و تا جايي كه به پاسخش برسد حركت بكند. فمنيسم نبايد تلاش هايش را در مواجهه با علامت ايست مواضع سياسي رها كند. فمنيسم در دنياي زنان است و نه در دنياي سياست. برتري از آن انسان است: اجتماع. 1صادقي خواستار جابجايي فمنيسم از فمنيسم سياسي به فمنيسم اجتماعي است. فمنيسم اجتماعي، آنطور كه او مي گويد، برپايه ي حقوق بشر است. حالا اينجاست كه خانم صادقي به مقاله اش در گفتگو باز مي گردد: (الف) الگوي تغييرات اجتماعي در ايران از شورش-اعتراض اجتماعي به زندگي-تلاش فردي افول كرده است. او پيشتر بيان كرده است كه بخشي از شكست سازمان هاي غير دولتي در ايران حاصل اين فردگرايي اعضاي سازمان ها است: اصول دموكراتيك بر سازوكار دروني سازمان هاي غير دولتي در ايران حاكم نبود. اينجا او يادآوري مي كند كه كنش هاي همگاني و فراگير جايش را به كنش هايي داده است كه در آن فرد براي حقوق و شرايط زندگي روزمره اش تلاش مي كند. يك مثال واكنش زنان به طرح غلط انداز "امنيت اجتماعي" بود. اين طرح واكنش هاي فردي را برانگيخت و پيش يا پس از آن در حوادثي كه تا اين اندازه زندگي روزمره ي فرد را [به سرعت] تحت تاثير قرار ندهد واكنشي هم وجود ندارد. در اينجا هم اين زنان در مقابل اين طرح دور هم جمع نمي شوند و اعتراضات و برخورد هايشان تكي و كاملا مستقل از ديگران است. او اين انتقال را نتيجه ي سرخوردگي از حوزه سياست و خطابه ي سياسي مي داند. --كه اتفاقا سخنران بعدي يك مثال كامل از ان را به نمايش مي گذارد-- اين خانم صادقي هم مثل خودم است وقتي خسته مي شود؛ من سرم پايين بود و داشتم يادداشت مي كردم و به او گوش مي كردم. ناگهان متوجه شدم چند لحظه ي سنگين است كه هيچ صدايي نمي آيد. سرم را بلند مي كنم. صادقي لبخند مي زند و مي گويد "يادم رفت چي مي خواستم بگم." حرف را يك جوري ادامه مي دهد تا چند لحظه بعد سرانجام ادامه ي سخنانش را به ياد مي آورد. (ب) حالا او تصويري جديد ارائه مي دهد. فاطمه صادقي معتقد است وضعيت حاضر "انفعال" نيست، بلكه صرفا تبديل مقاوت به مقاومت هر روزه/در زندگي روزمره است. من در اين باره ترديد دارم و نمي دانم آيا صرف وجود مقاومت، انفعالي كه من احساس مي كردم را زير سوال مي برد. نكته ي مهم ديگري كه او به آن اشاره مي كند جا افتادن تيپ هاي مختلف اجتماعي از دسته هاي با تيپ يكسان فعالان زنان حاضر است. 2درخواست مي كند جنبش زنان رفتار خودخواهانه نداشته باشند و سپس ميز را پس از پاسخ به چند پرسش حاضرين ترك مي كند تا جايش را به سخنران بعدي بدهد. (1)اهميت اين نظر در صحتش در ديگر مسائل است: مثلا، زندگي روزمره ي شما زير سايه ي مذهب قرار دارد كه پديده اي مستقل از زندگي واقعي است نه در منبع توليد بلكه در روش توليد: گزاره هاي منطقي در مذهب كار نمي كنند و يعني مسيري كه به مذهب ختم شده است مسيري نادرست و نتايج گرفته شده هم نتايج اشتباه است. (2)در اينجا هم اگرچه اين "جا افتادن" يك حقيقت است، معتقدم از بررسي كوتاه اين مسئله يك چيز از قلم افتاد؛ شركت نكردن تيپ هاي مختلف نه به درخواست جنبش زنان، و نه به رفتار دعوت آميز آنان محدود است. تيپ هاي مختلف بستر علمي و اجتماعي متفاوتي را هم براي شراكت نياز دارند. --من البته ارتباط حداقلي ام با كميسيون زنان را نتيجه ي پذيرفتن آنها مي بينم.
■
|
|
Others چند وبلاگ ديگر
به ياد...
|