ماها و آنها: غريبه ها
"مي اندازت تو جهنم؛ مي دوني چرا؟ آخه مي گه من نمازتو نمي خوام، خودتو مي خوام!... خدا مي گه من خودتو دوست دارم!" جملاتي است كه مردي با احساس از درون راديو فرياد مي زند، و من مجبورم به اين مزخرفات گوش بدهم. گرچه ترجيح من استفاده ي فقط و فقط از تاكسي است، اما اگر سفر درون شهريتان زياد باشد و مسيرهايي هرگز تاكسي جلوي پايتان، حتي دربست، نايستند و، اتوبوس هم نباشد، شايد سوار مسافركش شويد. و آنوقت دود و آهنگ و ديگر چيزها است كه بايد تحمل شود. به همين راديو گوش كنيد. مجري ها هر روزه شنوندگان ايراني را با جملاتي كه با عقايد ديني باردار شده است مي شويند. در تاكسي مي نشينيد و صداي مجري زن با طنين سالني عظيم از خدا مي گويد و انسان، و مسافران دور اين خطابه ي چيپ ديني دور آمده اند. هر جايي كه دولت توانسته حضور داشته باشد، مردم خود را در درگاه الهي مي يابند. تصويري كه به ذهن من مي آيد مدح مذهبي جان مالكوويچ در فيلم The hitch-hiker's guide to the galaxy است. "آچچههه! فييننن!" در ستايش خداي دماغ.
اما خيابان هاي تهران هم شكل ديگري ناراحت كننده به نظر مي رسند؛ كثيف، شلوغ و زشت؛ با پياده هايي كه براي چراغ قرمز نمي ايستند، و موتور سواراني كه از پياده رو مي روند. تهران شهري زشت است.
***
حالا بگذرايد ببينيم من هنگام عبور از اين خيابان ها و سوار بر آن خودروها چه احساسي دارم. يا بگذاريد بگويم چرا اين احساس مهم است. هيچ شده است مانند من هنگام عبور از خيابان هاي تهران به اين موضوع فكر كرده باشيد؟ فكر نمي كنم غير از اين باشد؛ و اگر احساس كرده ايد كه "چه اعصاب خرد كن" يا "در چه شهر زشتي زندگي مي كنم" يا مانند آن پس مي دانيد حقيقتا اين درك از بي تناسبي پايتخت كشورتان دردآور است، علاوه بر درد تحمل خود صداهاي گوشخراش و مناظر ناهنجار. و دقيقا نكته همين است. شما ناچار به تحمل مي شويد. خود را ناچار به تحمل مي يابيد. و حتي شرمگين از زندگي در اين مكان. اين شهر شما است؛ اين آدم ها، همشهريان شما.
من اما كمابيش آسوده خيال هر روزه از ميان دل اين شهر اين طرف و آنطرف مي روم چون سفرهاي من ارزش سفر كردن دارد و منفعت من در همين شهر زشت خوابيده است. من از مناظر آن لذت نمي برم، اما حقيقت اين است كه اين مناظر براي من اهميتي ندارد. منفعت من در زيبايي و زشتي اين شهر نيست. من از اين سوي شهر به آن سوي شهر مي روم و به كسبم فكر مي كنم. براي من تفاوتي ندارد شهر چه شكلي است. شبيه به غريبه اي كه در كشوري ديگر تجارت مي كند؛ با قوانين و مردم و فرهنگش آشنا مي شود و با دولت و مردم و عقايدشان چانه زني مي كند براي كسب منافع خودش. من به روش مطلوب اين قبايل به آنها سلام مي دهم، گفتگو مي كنم و مي خندم. بدون خدشه به احترام خودم با آنچه آنها عقلاني و رسم مي دانند كار مي كنم براي كسب خودم. اين شهر دورتر از آن است كه سرزمين من باشد؛ هفته ها است كه بازاري بزرگ است كه براي تجارت در آن رفت و آمد فراوان دارم. اينجا تهران است.
■