يادداشت هاي پاپيون/Papillon By Notes

مرگ در ونيز

( Friday, September 07, 2007 .. off-topic )

اتابك يادآوري كرد كه دليلي نداشت پست "مرگ در ونيز" را به انگليسي بنويسم. راست مي گفت. اين نسخه ي فارسي آن.

يك بعد از ظهر معمولي است كه من، بعد از گذارندن روز به برنامه نويسي تفريحي كامپيوتر، فيلم "مرگ در ونيز" ("Death in Venice", Morte a Venezia, 1971،) اثر ويسكونتي (Visconti) مي بينم. اين يك حقيقت است كه من از سينماي ايتاليا خيلي با خبر، يا خيلي ذوق زده، نيستم. --مثلا درباره سينماي ژاپن اين وضع كمي متفاوت است-- با اين همه من هم از اين فيلم خوشم آمد، هم "حرفه: خبرنگار" را به خاطر دارم كه واقعا پسنديدم و خيلي شگفت انگيز كه يكي از فيلم هايي كه بسيار دوستش دارم "The Night Porter" (Il Portiere di notte, by Liliana Cavani, 1974) است؛ فيلمي كه نخستين بار توجه من را به مرحوم سِر درك بوگارد (Dirk Bogarde) جلب كرد. فيلم را با ترديد آغاز كردم. با خودم فكر مي كردم غرابت "مرگ در ونيز" براي من شايد به دليل همين نا آشنايي من از سينماي ايتاليا است، يا سينماي آن زمان --نه فكر نكنم،-- يا آن منطقه يا هر چه، يا اينكه فيلم واقعا كمي غريب بود، حتي براي آشنايان متني كه فيلم از آن برآمده بود. نمي دانستم آيا فيلمي كه مي ديدم درباره ي س*س است يا تلاش هاي بي ثمر هنرمندي رقت انگيز؟

همانطور كه داستان آرام پيش مي رود و روشن مي شود كه شخصيت بوگارد، موسيقيدان برجسته اي كه در ونيز به نظر بي هدف مي گشت، و به ايهام گوستاو (Gustav) ناميده شده بود دلداده ي پسر جواني مي شود كه حامل زيبايي خيره كننده اي است، كم كم داستان من را جذب مي كند. موسيقي متن فيلم واقعا سمفوني هاي شماره 5 و 9 گوستاف مالر (Gustav Mahler) هستند. فيلم در نمايش كاراكتر گوستاو خيلي صرفه جو است. به اختصار صحنه هايي در نمايش وضعيت قلبي او و خانواده اش داده مي شود. مجادله اش با دوستش الفرد (Alfred) با ترس و شرم آميخته بود، شرايطي كه آلفرد او را خوب در آن مي يافت. بحث زيبايي شناختي آنها، يا بحثشان درباره ي فلسفه ي هنر به نظر خام رسيد. هميشه صحيت كردن درباره ي هنر و زيبايي بغرنج است؛ نه براي اينكه اين موضوعات غير قابل بررسي اند، بلكه چون اغلب تسلط كافي براي بحث درباره آن را ندارند. ديد خام و نسبي گرايانه گوستاو را متهم مي كند كه حتي در تعطيلات كنار دريايش هم به دنبال كمال است. با اين همه من هميشه، نه چندان جدي، نسبي گرايي را به جهل به افق ديد مطلق گرا متهم مي كنم. مجادله ي آن دونفر باعث شد من حين ديدن يك فيلم سينمايي به مرور نظرات زيبايي شناسان مطرح مرحوم ريچارد ولهايم (Richard Wollheim،) جرج ديكي (George Dickie) و نوئل كرول (Noël Carroll) بپردازم.

خيلي غريب بود؛ تمام طول فيلم من در پي حل اين معما بودم كه گوستاو چه چيزي را در پسر نوجوان جستجو مي كند. مثال ناب زيبايي؟ نماهاي پيوسته و طولاني ويسكونتي و طراحي صحنه و لباس رنگارنگ و ديدني فيلم همه كنار مي روند تا ذهني حساس در داستان پرسه بزند. در "مرگ در ونيز" نهايت بي پيرايگي است كه من را جذب مي كند. بايد حتما مقاله اي درباره ي اين فيلم بنويسم. بسيار سر حال آمده ام. چه دليلي بهتر از اين براي گوش كردن به اجراي باربيرولي (Barbirolli) از سمفوني شماره ي 5 مالر؟ هيچ چيز.


بايگانی





This is a Blogger.Spreadfirefox Affiliate Button