قرن ها به علاوه ي ده سال آينده
150 سال. از 150 سال پيش تاريخ خانواده هاي (فاميل) ما چنان چيده شده است كه مي شود فيلمي حماسه تراژدي از آن ساخت. 150 سال چيده شده است تا من امروز سر يك رويداد، يا روينداد به ظاهر ساده، كمي دلخور شوم. حتي زماني را در كودكي به ياد دارم كه پس از آن تا امروز آرزويم فرار از اين خانواده بود. بيست سال گذشته و من حالا گذشته اي بيست ساله دارم كه مرا مي رنجاند. حالا مي خواهم از گذشته ام فرار كنم.
امروز آخرين جلسه ي كارگاه تخصصي ما در دانشگاه هنر بود. پس از يك جلسه ي شاد و مراسم و گفتگو، بچه ها براي ناهار بيرون رفتند. من با آنهايي كه دلم مي خواست خداحافظي نكردم. چون همگي فقط براي ناهار بيرون مي رفتند. آنچه پس از آن روي داد مجموعه اي از رفتارهاي دست و پا چلفتي بود؛ به كتابخانه رفتم. و كمي بعد از دانشگاه به سمت خانه آمدم. به همين سادگي.
لعنت به اين خانواده ي فكسني كه --حتما اين نظرم را به همگان اعلام خواهم كرد-- كه در گوشه گوشه ي دنيا هم كه باشند و يا بيخ گوشمان، از هم اينقدر دوريم و چنين غير-روابطي داريم.
از سر خستگي در خانه به خواب مي روم، بيدار كه مي شوم به سرعت آگاهي جديد من را فرا مي گيرد. من يكي از جمع هايي را كه بسيار مشتاق بودن با اعضايش هستم را از دست دادم، وقتي آنها از ناهار به كلاس برگشتند و من نبودم. نمي دانم كدام هايشان غيبت مرا احساس كردند. تلخي آن است كه من دليلي براي آمدن به خانه نداشتم. و تمام دليل ها را براي ماندن در دانشگاه داشتم.
150 سال تاريخ، و بيست سال گذشته اي به شكلي احمقانه ساده، به رفتار لوس امروز من مي خندند. پدر هم لوس بود. تمام موقعيت هاي پيشرفت را از زماني كه من به ياد دارم، تا همين چند ماه پيش در جيم شدن/از دست دادن يك فرصت تجاري در عراق، به دلايلي احمقانه رها كرد. من و او و تمام ساليان دراز احمقانه اي كه به من ختم مي شوند همه دلايلي براي كار هاي خود دارند، همه متناسبند با زمينه هايشان و علت دارند --حماقت، تنبلي، ترس، ناتواني و سستي-- و من به آنها آگاه، اما اين ذره اي از خسارت پيامدهاي آن نمي كاهد.
شوخي و جدي اين چند وقت به بچه ها مي گفتم: "يكروز در پمپيدوي پاريس همه دور هم جمع مي شويم!" اما من امروز را از دست دادم و محبت آدم هايي كه محبتشان را مي خواستم. بله آقاي مامورو اوشي (Mamoru Oshi)، من يك فاني ام، و احتمالا با آروزيي گنگ از به ياد آورده شدن.
**
مانند اكو (Umberto Eco) من هم فكر مي كنم عمر من در برابر قرن ها پيش و پس از آن فاصله ي زماني ناچيز است. با اين همه من خودم را مسئول مي دام در اين فاصله ي زماني و در برابر تمام آدم ها و اتفاقاتي كه در آن مي گنجند قشنگ ترين انتخاب ها را بكنم.
**
به يكي از بچه ها زنگ مي زنم و خوشبختانه اين بار به خير گذشت: بچه ها بعد از ناهار پراكنده شده بودند و آن جمع دوستانه ي پيش از ناهار دوباره تشكيل نشده بود. در يك گفتگوي، به سبك من راحت و سرحال، از آن طرف خط به من اطمينان مي دهند كه چيزي را از دست ندادم. و من براي سر و كله زدن با اين جمع در روزها و سال هاي آينده فرصت دارم. و هيچ فرصتي براي خراب شدنش نمي دهم، به سادگي حركت امروزم. با هم دوباره قرار مي گذاريم و مي خنديم: "ده سال ديگر، همه ي ما، پمپيدوي پاريس."
■