كازارنوفسكايا
صبح از خواب بلند شدم. اما چون كمي ناراحت خوابيده ام، بايد كمي ديگر در تخت بمانم. از دستشويي برمي گردم و اين آوازها از چايكوفسكي را، كه خانم كازارنوفسكايا (Любовь Казарновская) مي خواند، مي گذارم. خوانش كلاسيك ديوا از اشعار روسي آرام به گوش مي رسد. در يك لحظه ي كوتاه تصوير گنگي از ذهنم مي گذرد، و چه بي ربط، از من، در اتاقي قصرگونه --كه گچ بري هايي پر پيچ و خم و دراز دارد، با اسباب نشستن چوبي بي نقص، ديوارهايي پوشيده از تپستري هاي روسي، كفي از چوب بلوط، لباس خواب زربافتي تركي بر تن من و گرامافوني، در آن سوي اتاق، كه چايكوفسكي مي خواند.-- به تخت بر مي گردم و خودم را رويش رها مي كنم. چشم هايم را مي بندم. ملحفه را رويم مي كشم، و با كمي اين طرف و آنطرف چرخيدن، جايم را ميزان مي كنم. هنوز خواب آلودم. ■