يادداشت هاي پاپيون/Papillon By Notes

Encore un matin

( Saturday, March 10, 2007 .. off-topic )

دخترك استعداد فوق العاده اي داشت. به هر زحمت كه بود كتاب هاي فراواني از كتابخانه ي عمومي محله اشان تهيه مي كرد و مي خواند. مي خواست وقتي بزرگ شد درمان سرطان را كشف كند. دخترك دوستي نداشت. دوستي را دوست داشت، اما با كسي دوستي نمي كرد. بيشتر وقتش را مشغول مطالعه بود. پدر و مادرش به كار خودشان مشغول بودند. هر دو كارمند دولت بودند. خانواده ي آنها فقير بود. دخترك بزرگتر كه شد، نوجوان كه شد، فهميد هيچوقت تفريح نداشته، هيچوقت خوش نگذرانده است. فكر كرد كتاب هايش بي فايده اند. كتاب را كنار گذاشت. درس را كنار گذاشت. و آرزويش را فراموش كرد. فكر مي كرد چه بيهوده عمرش گذشته است. دخترك مي خواست به مهماني هاي بزرگ برود. خودش را آرايش كند. خوش بگذراند. دخترك نتوانست. دخترك شكست خورد. او فقير بود و نمي توانست پله هاي ترقي اجتماعي را بپيمايد. دخترك فهميد كتاب هاي كودكي اش هيچكدام كتاب هاي خوبي نبودند. او حالا مي خواست مدير زندگي اش باشد اما دانش كافي نداشت. او مي خواست درمان سرطان سينه را كشف كند. تصميم گرفت كتاب بخواند. اين بار به كتابخانه ي بزرگتري رفت. دخترك از سرطان سينه مرد.


بايگانی





This is a Blogger.Spreadfirefox Affiliate Button