ياد. ياد. ياد.
ياد يك چيزي افتادم همينطوري. خاطرم هست خيلي سال پيش يه كتاب معمولي فارسي دستم بود. يك ترجمه درباره پيكاسو. جناب آقاي مترجم --در حالي كه به شدت عصباني و طلبكار بودند و خيلي احساس باسوادي بهشان دست داده بود-- شاكي بودند كه اين مترجمان بي سواد ايراني نمي دانند كه نام پيكاسو پابلو نيست و پاولو است. من اسپانيايي نمي دانم اما اينقدر توضيح بدهم كه حرف لاتين "b" وقتي بعد از صداي "آ" مي آيد دو لب بهم نمي چسبند و درنتيجه صداي توليد شده يك چيزي است بين "ب" و "و."
***
بچه ها امروز به من پيشنهاد كردند يك كتاب تخصصي رو ترجمه كنم براي پايان نامه ام كه خيلي به درد همه مي خورد و خواندنش برايشان آسان نيست. گفتم بايد فكر خوبي باشد، گرچه لازم نيست براي پايان نامه بردارمش. البته من "مترجم" خوبي نيستم. اگر ببينم واقعا اين كتاب چيزه خوبي است و اينطور همه ي بچه ها آنرا بخواهند ارزش ترجمه كردن دارد، چون دليل به فارسي برگرداندنش روشن است؛ خواننده اش منتظر است!
***
ياد مترجماني مانند جعفر پوينده بخير. ترجمه هاي عالي اش در كنار ديگران سال ها خواندن مجله پيام يونسكو فارسي را براي خوانندگانش آسان مي كرد و انتخاب هايش متن قوانين حقوق بشر بود و آنچه بينشي بر آن بود. يادش گرامي.
***
ياد شاملو هم به خير. "...اينجا خواهان ديدار مرداني هستم كه هيون را رام مي كنند و بر كوه ها ظفر مي يابند، مرداني كه استخوان هاشان به صدا در مي آيد و با دهان پر از خورشيد و چخماخ مي خوانند، خواهان ديدار اينانم من، اينجا، رو در روي سنگ، در برابر اين پيكري كه عنان گسسته است، مي خواهم تا به من نشان دهند راه رهايي كجاست اين ناخدا را كه به مرگ پيوسته است..."
"...چقدر بي شباهتم به تو من، اي شهوت شراره افكن بر چمن."
■