نفرين قلمرو
مجموعه اي وجود داشت با عنوان Wandervogel (پرسه زنان) كه آغازگر و بخشي از جنبش جوانان آلماني بود. اين گروهي بود از تشويق ها و الهامات و هماهنگي ها براي دست زدن به كوهپيمايي و طبيعت گردي فردي يا گروهي با سبك و استيلي ويژه. اين واكنش جوانان بود به شرايط جامعه به فشار و محدوديت ها از سوي والدين و مسئولين.
هر وقت كشوري دچار نابساماني و آشفتگي در مباني و اصول فكري و اجرايي مي شود، جوان ترها راه هايي براي تغيير و خروج را جستجو مي كنند. طبيعتا با همان اندازه غنا و پشتوانه كه سنشان است؛ كم. نمونه اي موخر از چنين جنبش هايي جوان هيپي ها هستند كه مراسم ووداستاك 1969را برگزار كردند. آن قدري كه من مي دانم جز اينكه تقريبا تمام كافي شاپ هاي تهران به طرز افسرده كننده اي براي و مملو از جوانان است و نه بزرگسالان و سيگار و آدم هاي جدي، جنبش ديگري از آنها در واكنش به شرايط نمي دانم.
شايد وانده فوگل تناسبي با جنس خواسته ها و فشارها داشت، در آن رمانتيسيسم طبيعت گرا و لابد ترديد در مرز و جنگ. تصور من اين بود كه اگر به مانند هغمان هسه پس از جنگ اول مردم در ذهنشان به قلمروي معين محدود نباشند پس ناچار به وابستگي به يك قلمرو هم نيستند. ويژگي ستودني از انترناسيوناليسم و فردگرايي دوست داشتني در آنها است. اما نظرم تغيير كرد. اين كسل كننده است و شدني نيست. مي خواهم جنبه هاي اجرايي ماجرا را هم در نظر بگيرم و كمي بي اعتناي به اين حضور تمام نشدني افلاطون باشم. براي اينكه حيات مردم، شامل حيات فرهنگي آنها، الان، موضوع امور مالي و حقوقي كشورشان است. مرزها هستند، حوزه هاي قضايي هستند و اولين پرسش هايي كه هنگام مهاجرت از شما خواهند پرسيد درباره استقلال مالي شما است. زيرا شما در كشور ديگر سربار آنها ايد. براي همين هميشه كلنجار رفتن با سياست هاي مهاجرپذيري هست، هميشه اتكا به بنيه مالي شخصي و راهكاري بورژا براي انترناسيوناليسم بودن هست ولي گاهي هم طلب كردن سهم خود از ثروت ملي، از ثروت قلمرو.
ايران جنگلي است به هم ريخته كه دولت و حكومت با تلاش هاي صادقانه و تاسف برانگيزشان تنها مشغول حفظ همين آشفتگي، همين وضعيت حال است. و يك حقيقت ساده وجود دارد. فشار امنيتي كه بر ايران وارد است، باور كنيد، در جنس و فشار با آنچه بر بسياري ديگر از كشورها مي رود بسيار متفاوت است. ايران تحت فشار سنگين امنيتي است؛ امنيت نظامي، فرهنگي و اقتصادي. در همين حال ايران، در قرن بيست و يكم، مروج تروريسم و اديان الهي است. چه شد كه اينطور شد؟ منظورم اين است كه ايراني ها ناقص العقل به دنيا مي آيند؟ نظر من؟ مشكل از مردمي است كه حتي به ضرب دگنك هم نشد دين و حجابشان را برداشت. با همه اين شرايط است كه ترجيح و تصور اوليه اين است كه آدم عطايش را به لقايش ببخشد. اما طبق قوانين ايران اگر كسي ايراني زاده شده باشد هميشه شهروند ايران است و در حوزه نفوذ ايران موضوع امتيازات و مجازات هاي آن. پس حتي صوري هم نه فقط كشور مهاجر پذير رابطه مهاجر را با كشور اول مدام در نظر مي گيرد، ايران هم حاضر به رها كردن آدم نيست. بلي، اين ارتباط شرعي است؛ حكم است، حقوق است، طبيعي نيست، ذاتي نيست. اما حالا بياييد بگوييد بازي نمي كنيد. روي كره زمين جايي براي شما باقي نمي ماند؛ ديگر كوه و طبيعتي بي مرز و حاكم نيست كه به آن پناه ببريد، حتي سمبوليك. مردم به ناچار در اين بازي آورده شده اند. يا مي توانند منفعل باشند يا آرزومند. يا بهتر است بجاي اينكه سرشان را زير برف بكنند، بجاي اينكه ماريونت باشند، آنها هم در آن شركت كنند.
حتي اگر وسع مالي و سياسي و فرهنگي را داشته باشم كه به يك انترناسيوناليسم ايده آل نزديك شوم، اين الان به نظرم كسل كننده است. نقشه من گرفتن سهمم از ثروت ملي و طبيعي قلمروي است كه برچسبش را به من مي زنند و به اجبار من را موضوع قوانينش مي كنند. پس من بازي مي كنم و مي خواهم از اين بازي برنده بيرون بيايم.
■