بازمانده
من متولد لذت جويي روزمره در ميان همهمه جنگي تحميلي بر ملتي هستم كه هنوز از آخرين تغيير حكومتش استقرار و قرار نيافته بود. مگر اينكه وارث حافظه اي بي رحم هم باشم، تنها توشه اي كه به ارث بردم دين و سنت بود. پيشاپيش هزينه هاي جنگ دارايي ها را به همين اموال انتزاعي كاسته بود. تنها ميراث ما فلاكتي بيهوده بود كه هر نسل بارش را به دوش ديگري مي گذاشت. گمانم همين ها نسل من را به نسلي متفكرنما تبديل كرد و ستاره شناس.
♠
مدتي طول كشيد تا فهميدم من تنهايي دارم مي روم كه دين و سنت را بي بخشش از دوش بر دارم. گويا كمابيش من بودم و خودم و شده بودم يكه تاز و ماجراجويي براي رويدادي استثنايي. با اين همه در ميان جنجال عدالت اجتماعي معلوم نشد پيشرفت هاي من نشان از استقبال كشور در ظهور novi homines دارد و يا تنها حاصل افسارگسيختگي من است.
چه در آن دور دست هاي زمان است آن وقتي كه اسطوره شناس همسفرم بود. چه اندازه دور است در خاطرات من آن وقت هايي كه مي نوشتيم و گفتگو مي كرديم و يادداشت بر مي داشتيم درباره كار جوزف كمپبل. آن وقت ها كه اسطوره شناس پشتم ايستاد و هلم داد تا سربالايي فريب ها و خرافات را پشت سر بگذارم. دانش شناخت اسطوره كارش جدا كردن حقيقت از قصه بود و براي من اطميناني دوباره در مواجهه ام با دين و سنت. وقتي از آن شهر اسلام و سنت روزمره كامل بيرون آمده بودم، Aeolia,ها و Scheria هايي را مي گشتم كه مردم دور و برم از آن قصه ها نقل مي كنند، نه هميشه خوب. اما به هر تقدير سفري بود به دوردست و دست نيافتني، پر خطر بود و نه هميشه خواستني.
♠
حالا هنوز نه قراري و نه آرامي است، گاه نوايي سحرگون مرا بازداشته است و گاه خواب و گاه --حالا گويا-- سرگرمي به فروش آن كتاب سفرهايم. نبايد از ماجراجويي بي باك به مبلغي پر حسرت تبديل بشوم: بازمانده از راه تروا. آيا چنين مي شود؟ چرا؟ از خوني كه در رگهايم جريان دارد؟ امتيازي از خدايگان دولت و ثروت نيافته ام. نتيجه در افتادن فاني با خدايان گريزناپذير است. همه نزديك ترين برخورد ها و نزديكي هاي با الهگان دانش و هنر برايم هيچ مهري نزد پدرانشان نياورد. خاصيت يكه تازي و ماجراجويي يك فاني در شهر خدايان چيست؟ اما آيا آن ساده گرفتن بر خودم نخواهد بود؟ چه من مستعد و منتظر فراموش كردن ملكه اي كه در انتظارم است بوده ام؟ چه من هرگز يوليسيز نبوده ام؟
■