چشم براه از اوشويتس
كمي حرف هاي همينطوري؛ كمي تخيل، كمي واقعيت؛ به بهانه ي خبر كشف خاطرات يك دختر يهودي كه به اوشويتس (Auschwitz) فرستاده شده بود داشتم فكر مي كردم اين چه اصراري است كه بعضي دوستان در رد شباهت رفتاري آلمان نازي با رفتار پاكسازي-خودي/غيرخودي كننده تهران دارند. اميدوارم اين واقعا نگراني بي پايه ي من باشد كه تصور مي كنم آن احساس تنفر و آن برنامه پاكسازي را هرچند ناچيز در فعاليت هايي گسترده در ايران --كه ربطي به احمدي نژاد ندارد-- ديده ام. يك بسيجي در حال توضيح موضع آيت الله خامنه اي دربرابر هنر صراحتا از مبارزه با دشمنان داخلي و استانداردسازي هنر صحبت مي كرد. اين تنها مثالي است كه من مي زنم و اگر نه مي شود از بنيانيان در سازمان تبليغات گفت و ديگراني كه هر كدام، در لايه اي از قدرت، ارتباط يا تصميم گيرنده اند يا اجرا كننده، يا برنامه مي ريزند، يا متنفر مي شوند.
چرا نگران نباشيم كه ممكن است روزي مجبور كنند غيرخودي ها هميشه پارچه اي زرد رنگ به بازو ببندند، بعد آنها را از مقام هاي حساس بردارند، سپس نگذارند شغلي داشته باشند، بعد از آن آنها را از دانشگاه و مدرسه بيرون كنند و آنها را به سازمان ها، مدارس و فروشگاه ها راه ندهند. آيا حتما بايد آنها را به اوشويتسي بفرستند و آنها را، ما را، قتل عام كنند تا واكنش نشان دهيم. ما بايد به كوچك ترين موضعي كه محل اعتراض است اعتراض كنيم. حمله ي نيروي انتظامي، سهميه بندي جنسيتي و نمونه هاي اين چنيني فعالا از همه ي موارد دم دست ترند چون مردم در كوچه و خيابان مستقيما با آن در ارتباطند. و البته دليلي هم ندارد كه مردم حاضر باشند. در لايه هاي ديگري مي توان فعاليت كرد.
از بسياري از فعالين بيرون از حكومت متعجبم كه آسوده خيال و با نگاهي حق به جناب به شما نگاه مي كنند و مي گويند "جاي نگراني نيست. نه از اين خبرها نيست. نه شما نمي دانيد...،" در حالي كه خودشان نه در موضعي هستند كه چيزي بدانند و نه در موضعي كه محل نفوذ باشند. --البته اين نظر همه نيست. خوشبختانه من اين فرصت را دارم كه در گفتگو با بعضي از افراد برجسته، نظرات حرفه اي و معقول بشنوم-- اينكه من و شما در اكثريت جامعه هستيم هم راه نجات نيست. --اگر پاكسازي يك كشور از بيشتر مردم آن غيرعملي است مي شود فقط سراغ مخالفين رفت. باقيمانده ها را مي توان "ارشاد" كرد و كودكانشان را تربيت كرد براي اينكه بخشي از سيستم باشند.-- همانطور كه بالاتر گفتم، مردم به اين آساني ها در دستكاري در پخش قدرت موثر نيستند.
آن نوشته هاي منتشر شده، خاطرات دختر چهارده ساله ي يهودي در لهستان است به نام روتكا لاسكير (Rutka Laskier). دخترك حوادثي را ثبت كرده است مانند هنگامي كه يك سرباز نازي نوزادي را از مادرش جدا مي كند و با دست خالي او را مي كشد.
اين خاطرات كه حدود شصت سال، پس از نگارش آنها در 1943، منتشر مي شود، هم روزنوشت هاي او از وحشت هولوكاست در بندژين (Będzin) در لهستان است و هم خاطراتي از خوشمزگي ها، نگراني هاي و عشق هاي نوجواني او.
"حلقه ي دور ما تنگ تر و تنگ تر مي شود. من دارم تبديل به حيواني در انتظار مرگ مي شوم."
"من حقيقتا نمي توانم باور كنم يك روز آزاد باشم خانه را بدون اين ستاره ي زرد ترك كنم. يا اينكه هرگز اين جنگ تمام شود."
در آگوست 1943 او و خانواده اش به اوشويتس فرستاده مي شوند. آنها احتمالا به محض رسيدن به محل به قتل رسيده اند.
■