مرد شترسوار و مار و روباه
آمديم مطالعه كنيم، ساعتي كه گذشت اندر طرق رهگيري بلايايي كه بر سر مي رود به فكر فرو افتاديم. پس تصور كرديم خود را كه دانشمندي جوان و نحيف و خوش روييم كه در سرزميني در حكومت عدل به آسودگي به كسب علم و نان روزي حلال كمربسته ايم. ناگاه از خدا بي خبري عزم جزم كرده به كودتايي ناروا حكومت به دست گرفته كسي از ياران ما را نيز به قتل مي رساند. ما آشفته در پي انتقام جان عزيز و پاك كردن سرزمين وسيع از شرارت كافر همت گماريم و او را نابود ساخته در پي اش ديگراني را بيابيم كه انديشه هايي شوم در ذهن او را به اين كودتا تشويق كرده بودند براي غايت خود، بي ترس از عدالت و راه و روش حرام جاني. و ما آنها را نيز نابود كرده، سرزمين را از كينه و حيله ي ايشان برهاييم.
اين درسي بود براي آنان كه ترديد كنند كه آيا با چه كسي بايد به نبرد در آمدن. كه في المثل آيا مسئله الحجاب دانشگاه ها را مي شود براي بسياري ترديدهايي كه دارند پذيرفت و زير بار رفت، و نه آنكه برعكس بلند شد و اعتراض كرد كه به حق آنچه رفت ناحق بود به هر سيره. در ترديدهاي خام اين دوستان اندر تعمق بودم كه چگونه به حماقت فريب پروپاگانداي حاكم خورند و دم بر نيارند و پرچم اعتراض به ناحق برنگيرند --كه ترديد در دوستان به سخن دشمن همانا حماقت بود،-- كه حديثي لطيف از كتابي به حق ظريف به يادمان آمد كه نقل كنيم، باشد روشني راه اين ساده دلان و ياران بي خبر باشد. حكايتي از قسم دوم جوامع الحكايات و لوامع الروايات نويسنده دانشمند سديدالدين محمد عوفي. همانا خود را بيابيد چون اندر خم پروپاگانداي مطروحه در حكايت گرفتار آييد.
***
در كتب حكماي هند آورده اند كه روزي اشترسواري در ميان بيابان مي رفت. به موضعي رسيد كه كاروانيان آنجا فرود آمده بودند و آتش كرده و رفته، و باد آن آتش را اشتعال داده بود و در هيزم ها گرفته، و مي سوخت؛ و ماري بزرگ در ميان آتش مانده بود، و از هيچ طرف راه نمي يافت كه برون آيد، و نزديك بود كه بسوزد. او مردي خداترس و رحيم دل بود. با خود گفت: "اگرچه او دشمن است، در بند است، و درمانده را دست گرفتن از مروت باشد." و طريق حزم را فرو گذاشت و توبره بر سر چوبي محكم كرد و فروگذاشت تا آن مار در توبره رفت، و از ميان آتش برون آورد، و سر توبره بگشاد و مار را گفت: "هركجا كه خواهي برو." مار با او به سخن آمد و گفت: "تا آنگاه كه تو را زخمي نزنم نروم، و اگرچه تو نيكي كردي با من كه دشمن و خصم انسانم و عداوت من با شما اصلي است، چنانكه قرآن مجيد خبر مي دهد: و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو؛ دشمن را دوست گرفتن از حزم دور بود، و من هر آينه تو را زخم خواهم زد. اكنون اختيار كن كه نخست تو را زنم يا شتر تو را؟" مرد گفت:"آخر نه من در حق تو نيكي كردم، تو نيكي را بدي مكافات مي كني؟!" مار گفت:"خواهي تو را در اين دعوي برهاني نمايم و گواه در گذرانم؟" پس از دور نگاه كرد، گاوميشي را ديد كه در صحرا مي چرد. گفت: "بيا تا از او بپرسيم." پيش او رفتند. مرد گفت: "اي گاوميش، مكافات نيكي هرگز بدي باشد؟" گفت: "بلي، در مذهب آدميان است كه مكافات نيكي بدي كنند، اينك من در دست يكي از آدميان بودم، و هر سال يك بچه آوردمي، و خان و مان ايشان پر روغن كردمي، و جمله اسباب كدخدايي ايشان از من منظم بودي. چون پير شدم و از زادن بازماندم، مرا نگذاشت، و چون مرا تازه و فربه ديد رفت و قصابي بياورد و مرا به وي فروخت تا مرا بكشد و گوشت و پوست من بفروشد. و مكافات چندان خدمت من اين بود كه او كرد. و مكافات نيكي بدي كردن عادت فرزندان آدم است."
مار گفت:"شنيدي؟" او گفت: "شريعت به يك گواه حكم نكند، گواه ديگر بايد." مار بنگريد، درختي را ديد، گفت:"برو تا از آن درخت بپرسيم." پس نزديك درخت آمدند. مار گفت: "اي درخت، چه گويي؟ مكافات نيكي بدي كردن باشد؟" درخت گفت:"من از آدميان چنين ديدم، از آنكه من درختيم در ميان بيابان. همين كه آدميزاد به من رسند --گرم شده و مانده گشته-- و ساعتي در سايه من استراحت كنند و زماني بياسايند، يكي گويد: شاخ اين درخت تير را نيكو آيد. ديگري گويد: از آن تخته ي چوب توان بريد كه از آن درهاي لطيف آيد. و اگر تبر دارند بر آيند و از شاخه هاي من آنچه بهتر بود ببرند، و مرا زحمت دهند، و هيچ به حق آن ننگرند كه آخر در سايه من آسوده اند!"
مار گفت: "دوگواه گذرانديم. تن در ده تا تو را زخمي زنم." مرد گفت: "اگر يك ديگر بگويد، آنگه به قضا رضا دهم." روباهي آن جايگه بود و در حال ايشان نظاره مي كرد. گفت: "اينك از اين روباه بپرس." پيش از آنكه مرد سوال كرد، روباه بانگ بر او زد كه "تو ندانستي كه مكافات نيكي بدي باشد؟ تو در حق مار چه نيكي كرده اي؟" مرد گفت: "اين مار در آتش سوزان بود و من او را از آنجا برون آوردم." روباه گفت: "تو او را از آتش چگونه بيرون آوردي؟ و من هرگز اين سخن باور نكنم." مرد گفت: "توبره بر سر اين چوب بستم، و چوب در آتش دراز كردم تا مار در توبره رفت. آنگاه چوب بكشيدم و او را برآوردم."
روباه گفت: "آخر توبره اي بدين خردي، ماري بدين عظيمي در وي چگونه گنجد؟ اگر راست مي گويي سر توبره بگشاي تا مار در وي رود، آنگاه صدق مقالت تو معلوم شود و ميان شما حكم كنم."
مرد سر توبره بگشاد و مار به غرور روباه مغرور شد، و گفت: "اين روباه از سر شفقت مي گويد." در توبره رفت. روباه مرد را گفت: "چون دشمن را در بند يافتي، زمان مده، كه اگر او از بند خلاص يابد، تو درماني." مرد چون چنان ديد، سر توبره محكم بگرفت و آن را بر زمين زد و بكشت.
و فايده اين حكايت آن است كه هر عاقلي، كه طريق حزم سپرد، بايد كه بر دشمن اعتماد نكند، و خصم خود را خوار ندارد. چون بدخواه را در دست بلا بيند، پاي بر سر او نهد تا زندگاني به خرمي و شادي بعد از خصم به سر رود؛ چنانكه گفته اند:
چو ديدي خصم را افتاده در آب
مگيرش دست و برنه پاي بر فرق
همانا غرق فرعون آن زمان بود
كه موسي رسته گشت از آفت غرق
■