آن مردي كه گفتم دم در دانشگاه از من درباره سر و وضع دختران پرسيد را به ياد داري؟ تا صد متر با او راه رفتم و چيزهايي به او گفتم تا كمي آرام بشود. او احتياج داشت نظر و نگراني كه در وجودش داشت شنيده بشود. من هم به او گوش كردم. مي داني چرا؟ چون او در نهايت آنطور فكر مي كرد كه دلش مي خواست فكر كند.
بيشتر مردم، بويژه هنگامي كه تحريك مي شوند، همانطور فكر مي كنند كه دلشان مي خواهد. افسوس. فرصت درك حقيقت را از دست مي دهند.
■