خاطرات تجمع در دانشگاه هنر (1): همه ي فرزندان نامشروع ايران
داخل اتوبوسي تنها نشسته ام كه بچه ها را به دانشكده ي تجسمي دانشگاه هنر در كرج مي برد. اتوبوس ساعت هجده است و همه ي مسافران به خوابگاه مي روند.
وقتي مدتي پيش شنيدم رييس دانشگاه هنر، آقاي ايزدي گفته است "دانشجوي هنر در توهم زندگي مي كند" فقط ناراحت شدم، اما منظورش را نفهميدم. از ميان صحبت هاي دو سه نفر پر حرفي كه در صندلي هاي آنطرف نشسته اند به فكرم مي رسد كه چگونه عده ي بسياري ممكن است كاملا تصور بكنند كه هنر و كار در هنر فعاليتي لوكس است. كاملا درست است كه هنر بويژه در امنيت مالي (خانواده يا جامعه) شانس بيشتري براي رشد دارد. اما عده اي نه فقط به خود اجازه مي دهند درباره همه چيز از جمله اهميت هنر نظر دهند بلكه معتقدند هنر از تجملات و در نتيجه در شرايط امروز كشور (يا براي بعضي خانواده) بي معني است و پرداختن به آن از كودكي و نفهمي مدعيان و دوستداران هنر ناشي مي شود. يعني هنرند بايد كمبودها، خواست ها و اعتقادات قبيله اي مردم عامي را درك كند، به آن احترام بگذارد و علاقه و ميل خود به هنر را رها كند و بجاي اتلاف سرمايه و وقت ملت شريف به پيشرفت حقيقي جامعه كمك كند. يا لااقل سبب ولخرجي و زحمت دولت و كشور نشود.
از ميان آن چند پرحرف آنطرف اتوبوس پسري سال اولي كه با لهجه ي تهراني صحبت نمي كند و در صندلي نزديك تر به من نشسته است مدتي طولاني است كه آنچه از دماغش درآورده را در ميان انگشتانش مي چرخاند. "آه ولش كن كثافت!" ترجيح مي دهم فكرم را از آنان رها كنم. به ساختمان ها ي نيمه كاره و كاسبكاران در مغازه هاي پراكنده در كناره ي جاده نگاه مي كنم، و به چراغ هايي در دور دست كه معلوم نيست از كجا مي تابند.
■